33-46
صبح رفتم و یه صندلی چرخ دار با ارتفاع زیاد برای کارگاه گرفتم... باید تا جایی که میشه از آسیب های احتمالی جلوگیری کنم... ورزش مچ رو هم باید جدی بگیرم. کم کم داره درد میگیره...
...
شب رفتم پیش خاله موندم.
خاله تنها زندگی میکنه. سالها پیش قبل از اینکه بچه دار بشه از شوهرش جدا شد.
از همون موقع، وسواسش جدی تر شد...
خونه خاله رفتن یعنی از در بری تو، لباساتو که عوض کردی، اونجایی بذاریشون که خاله میگه.
بعد بشینی رو مبل، و فقط خوراکی هایی که خاله برات میاره رو بخوری... تااااا... تا بترکی!... چون هیچ وقت خوراکی های تو خونه ی خاله تموم نمیشه... ضمن اینکه شاکی میشه اگه نخوری...
تو آشپزخونه هم نباید بری!
...
نصف شب از خواب پریدم و تصور کردم تنهام... من همیشه تنها بودن رو دوست داشته م، ولی اون موقع انگار به درک دیگه ای ازش رسیده بودم...
انگار من از بس همیشه دور و برم آدم بوده، تنهایی برام یه تنوع ه. اون شب واقعن به نظرم ترسناک اومد...
و این مدل زندگی، همیشه یکی از آپشن های احتمالی برای آینده ی من بوده و هست...
- ۹۵/۰۵/۱۵