33-48
يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
وقتی رسیدم کارگاه، یکی از بچه ها تماس گرفت و از کارهام پرسید. از صفحه ی اینستا و کانال تلگرام. از کارهای سن. گم و از تولیدات سرام. یکی سابقم. از محصولات جدید احتمالی. و اینکه چرا درست تبلیغات نمیکنم و چند تا ایده داد و پیشنهاد کمک و...
وقتی صحبت هامون تموم شد، من هیچ قراری باهاش نذاشته بودم. کمکی هم ازش نخواسته بودم. فقط حرف زده بودم. یا بشه گفت بلند بلند فکر کرده بودم...
هم احساس سبکی میکردم و هم میدیدم ذهنن نظم پیدا کرده.
و انرژی خوبی داشتم.
در حدی که پاشدم و سه چهار ساعت کارگاهو تمیز کردم... بعد از مدت ها...
- ۹۵/۰۵/۱۷