پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-52

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح زود بابا اومد و گفت که داره میره باغ پدربزرگ. بعد از فوتش، خونه بازسازی شده و حالا باید وسایل چیده بشه...
...
چند ماه پیش بود که سر یه اتفاق احمقانه تو خانواده، کاسه صبرم لبریز شد و هرچی خشم داشتم از عمه م، تو یه نامه ی بلند و بالا نوشتم و براش فرستادم...
اتفاقه، انگاری قطره ی آخر بود... هر چی از کودکی خشم تو دلم ازش مونده بود ریخت بیرون... شاید عین یه زخم کهنه ی سرباز کرده... حرفامو قبلش سبک و سنگین کردم. و بارها و بارها بهشون فکر کردم که یه موقع قضاوت نادرست نکرده باشم... وقتی فرستادم، خیالم راحت بود...
عمه خیلی طول کشید که جواب بده، و صرفن ابراز تاسف کرده بود... و دعوت به صحبت در حضور نفر سوم... که هیچ وقت این اتفاق نیفتاد...
تا مدت ها رابطه در حد سلام بود. حرفی بینمون وجود نداشت.
...
اون روز من و بابا و عمه و عمو، چهارتایی رفتیم باغ پدربزرگ...
و من ته دلم یه کم نگران. که چی ممکنه بین من و عمه پیش بیاد...
...
کار خیلی زیاد بود و نهایتن یه اتاق رو فرش کردیم و شب موندیم...
من سرمایی، تو نیمه ی مرداد، با تشک برقی خوابیدم... و یه لحاف هم روم...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی