33-52
صبح زود بابا اومد و گفت که داره میره باغ پدربزرگ. بعد از فوتش، خونه بازسازی شده و حالا باید وسایل چیده بشه...
...
چند ماه پیش بود که سر یه اتفاق احمقانه تو خانواده، کاسه صبرم لبریز شد و هرچی خشم داشتم از عمه م، تو یه نامه ی بلند و بالا نوشتم و براش فرستادم...
اتفاقه، انگاری قطره ی آخر بود... هر چی از کودکی خشم تو دلم ازش مونده بود ریخت بیرون... شاید عین یه زخم کهنه ی سرباز کرده... حرفامو قبلش سبک و سنگین کردم. و بارها و بارها بهشون فکر کردم که یه موقع قضاوت نادرست نکرده باشم... وقتی فرستادم، خیالم راحت بود...
عمه خیلی طول کشید که جواب بده، و صرفن ابراز تاسف کرده بود... و دعوت به صحبت در حضور نفر سوم... که هیچ وقت این اتفاق نیفتاد...
تا مدت ها رابطه در حد سلام بود. حرفی بینمون وجود نداشت.
...
اون روز من و بابا و عمه و عمو، چهارتایی رفتیم باغ پدربزرگ...
و من ته دلم یه کم نگران. که چی ممکنه بین من و عمه پیش بیاد...
...
کار خیلی زیاد بود و نهایتن یه اتاق رو فرش کردیم و شب موندیم...
من سرمایی، تو نیمه ی مرداد، با تشک برقی خوابیدم... و یه لحاف هم روم...
- ۹۵/۰۵/۲۱