33-57
عمه خانوم، عمه کوچیکه ی مامانمه. بچه یازدهم خونواده.
الان فقط از خانواده ش خودش مونده و خواهر قبلیش. یعنی دو تا بچه ی آخر.
عمه، یه کم دیر ازدواج کرد. و هیچ وقت هم بچه دار نشد.
ولی از اون زن و شوهرا نبودن که بشینن کز کنن یه گوشه و غصه بخورن! عوضش تا میتونستن در حد توانشون مسافرت رفتن و گردش و تفریح... تقریبن همه جای ایران... زیارت هاشونم رفتن... مکه و کربلا و سوریه...
شوهرش سه سال پیش فوت کرد.
حالا عمه تنهاست. تو هشتاد و اندی سالگی. ولی بازم کم نیاورده... چند ماه پیش اصرار کرد که میخواد خونه شو عوض کنه... خواهر زاده ها و برادرزاده ها رو صدا کرد که بیاین برام خونه پیدا کنین...
دیشب رفتم خونه جدیدش... قشنگ، تمیز، باصفا و نقلی!...
نصفه شب ولی از خواب پریدم و دوباره این فکر اومد تو سرم که، الان من اینجام... مثلن فردا شب که کسی نیست چی؟... تنهاست... تنهای تنها...
...
و باز هم پارادوکس همیشگی من...
میل به تنهایی و وحشت از تنهایی
- ۹۵/۰۵/۲۶