33-61
بعد از مدت ها، کارهای سرام .یکی رو جمع و جور کردم که موجودی بگیرم.
امروز یه دوستی که باهام همکاری میکرد برا تولید، بعد مدت ها اومد پیشم... کلی کار پیشش بود، ولی چون سفارش تحویل جایی نمیدادم تو این مدت، مونده بود دستش.
عصری اومد، باهم چایی خوردیم و صحبت کردیم.
عذر خواست که مزاحم کارم شده... بهش گفتم بیخیال. راحت باش... گفت: خیلی اینو دوست دارم که تو هیچ وقت عجله نداری و هر وقت میام پیشت همه چی آرومه...
فیدبکش برام جالب بود...
...
به این نتیجه رسیدم که ظاهرن فقط خودمم که میدونم تو دلم سگ میزنه، گربه میرقصه و شتر با بارش گم میشه، بس که من همیشه استرس دارم...
...
از تجربیات شبیه به هممون تو این روزها گفتیم... از حواس پرتی ها... دغدغه ها... درگیری ها... و خیلی جالب، از کتاب هایی که میخونیم و دو هفته بعد اسمشون یادمون نیست... از حرفهای تکراری ای که میزنیم و یادمون میره اینا رو گفته بودیم... از فیلمهایی که میبینیم و حتی موضوعش هم یادمون میره... مایی که دیالوگ فیلمها هم تو ذهنمون میموند...
از این روند تحلیل رفتن مخ...
...
وقتی از هم جدا شدیم، گفت که خیلی خوش گذشته بهش و چه خوب کرده که اومده پیشم...
راستش گاهی این بیان احساساتی که بهم میشه از طرف دوستام برام عجیبه... انگار من نیستم... تعجب میکنم...
...
شاید این همون تله ی بی ارزشی باشه...
- ۹۵/۰۵/۳۰