پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-62

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ

صبح پاشدم و یکی تو مخم گفت: چقدر دلم براش تنگ شده!...
نزدیکای ظهر شد باز گفت، نمیخوای ببینیش؟!...
ظهر شد، گفت: امروز برو ببینش...
دلم شور افتاد... رخت میشستن انگار...
بعد صفحه ی اینستا گرامم باز بود... دوستی نوشته بود سومین سالگرد پدرشه... و من یادم اومد اون ظهر تابستون کلافه رو که پیشش بودم و بعد بهش گفتم باید برم این مسجدی که دو تا خیابون بالاتر از شرکتشه، برای مراسم ختم پدر دوستم...
بعد ینی سه سال پیش اونجا بودم... سه سال یه عمره...
بعد یکی گفت: آروم باش... کاراتو بکن... برو اون سمتی... به خودت مهلت بده که تصمیم قطعی بگیری...
وقتی رسیدم سر خیابون شرکت، دو و نیم بعد از ظهر بود... شماره شو گرفتم... دلم تاپ تاپ کرد... سریع جواب داد و گفت که پشت خطی ام و دو دقیقه دیگه بهم زنگ میزنه...
دو دقیقه خودمو با مجله های رو پیشخون دکه روزنامه فروشی مشغول کردم... زنگ نزد... راه افتادم... تا سر میدون، حواسم به گوشی بود و زنگ نزد... تاکسی سوار شدم... نزد... وارد ایستگاه مترو شدم، چشمم به صفحه گوشی، زنگ نزد... سوار مترو شدم و زنگ زدم به طلا ساز که برم سفارش هامو تحویل بگیرم... دو تا انگشتر فوق العاده بود... کمی خوشحالم کرد، ولی یه بخشیم حواسش به گوشی بود که زنگ نمیخورد...
کم کم احساس کوفتگی و کرختی کردم... مثه حال قبل از سرماخوردگی... بی حوصله شدم... بعد با استاد فلزی قرار داشتیم... با دوست منطقی م... تمام مدت که اونجا تو دفترش رو صندلی نشسته بودم، داشتم خودمو مجازات میکردم که اصلن چرا صبح همچین فکری به سرت زد؟... دیدی که باز رفتی سر کار؟!.. اصلن چرا باید یهو اینقدر استرس بهت وارد بشه؟!... این مسخره بازی جدیدی که مخت راه انداخته چیه که تا یه استرس، غم یا خشمی میاد سراغت، سریع فورواردش میکنه به جسمت؟!... این استخون درد چی میگه؟!... صدای رادیوی استاد فلزی و کل کل های دوست منطقی م باهاش، کلافه م کرده بود...
که گوشیم زنگ خورد...
قبل از سلام، گفت که کلن یادش رفته زنگ بزنه... گفت روز شلوغی داشته... گفت که الان یه لحظه، نمیدونه چرا، من تو ذهنش اومدم و بعد یهو یاد تلفن من افتاده...
منم گفتم: از سر خیابونت داشتم رد میشدم، میخواستم ببینم اگه هستی بهت یه سر بزنم، دو سه دقیقه صبر کردم، زنگ نزدی، رفتم به کار دیگه م رسیدم...
...
مکالمه ی دو تا انسان رسمن روانی!

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی