پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-63

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دیشب رفتم پیش مامان بزرگ...
سه هفته دیگه، اولین سالگرد بابا بزرگه.
شاید اولین بار بود که تو این مدت میرفتم پیشش میموندم...
از این بابت از خودم متنفرم...
و از طرفی، رابطه قدری کدر ه و من پشت اون کدر بودنه کمی هم به خودم حق میدم...
تقریبن نخوابیدم... فقط وقتی آفتاب زد، یکی دو ساعت...
بعد هم پاشدم و برای اینکه یهو پانشم برم سر کار و مثلن کمی بیشتر بمونم پیشش، شروع کردم به تمیز کردن خونه...
جارو و تی و سرویس ها و...
اصرار داشت به ناهار... بهش کمک کردم فرنی درست کرد، و ساعت یازده صبح به زور یه بشقاب فرنی ریختم تو حلقم و پاشدم رفتم کارگاه... خسته... له...
تا ساعت سه چهار بعد از ظهر روی مبل سه نفره دراز کشیدم...
بعد دیدم نمیتونم کاری انجام بدم... فقط چند جای دستگاه تراش که آب ازش بیرون میریخت رو با چسب سیلیکون آب بندی کردم و کمی غذا خوردم برای تاثیر بیشتر ژلوفنی که به هوای سردرد خورده بودم و بعد زدم بیرون...
با خودم گفتم پیاده میرم، تا هرجا خسته شدم...
با این امید که شاید خستگی زیاد کمک کنه شب زود بخوابم...
از هفت تیر راه افتادم و دو ساعت بعد پارک ملت بودم...
سوار اتوبوس شدم و به خونه که رسیدم پاهام سنگین بود و مخم خواااب...
سریع دوش گرفتم و نمازمو خوندم و خسته و کوفته و در دل شاد از اینکه بلخره خواب سراغم اومد، تلفنو خاموش کردم و ساعت نه شب در سکوت خوابیدم...
با تصور اینکه صبح شده از خواب پریدم...
و ساعت ده و ربع بود... فقط یک ساعت و ربع...
و مغزم کاملن ریست شده و حس ده صبح رو داشت...
کمی میوه و غذا خوردم و فیلم دیدم و...
حالا...
به نظر میرسه که امشب هم تا صبح بیدار خواهم بود...
  

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی