پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-94

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
جوجه دیشب موند خونه مون.
صبح با مادرش، بردیمش دکتر!
هنوزم ذوق میکنم وقتی قرار میشه ازش نگهداری کنم.
رسمن از اینکه قرار بود من بغلش کنم و ببرمش تا دکتر و اونجا هم ازش مراقبت کنم، شااااد بودم!
...
رفتم شلوار بخرم...
عجییییب تو این یه سال وزن گرفتم...
همون مدل شلواری که پارسال خریده بودم رو امسال با مثبت هشت سایز مجدد خریدم!
...
رفتم کارگاه. از رو کاناپه پا نشدم.
کلی حساب کتاب داشتم... صد تا فیش پوز و عابر جلوم بود و داشتم دونه دونه با اس ام اس های بانک تطبیق میدادم و بررسی میکردم که هر کدوم مال چیه!...
حتی به یکی شون زنگ زدم و گفتم: ببخشید آقا، شما مغازه ی چی هستین؟!!!...
...
مامان عصری بهم زنگ زد و گفت: عمه کوچولو یه هفته ست که تنهاست. برو امشب پیشش لطفن!
عمه کوچولو، قدش به زور صد و چهل و پنج سانته!... شوهر خدابیامرزش مرد قد بلندی بود... کنار هم ترکیب بامزه ای بودن!...
نمیدونم چرا در این مواقع لجم میگیره!... خیلی وقتا دلم نمیخواد شب جایی غیر تخت خودم بخوابم، از طرفی، وجدان درد میگیرم وقتی نرم!
کمی اشک ریختم، از سر لج، بعد راه افتادم رفتم.
عمه برام شام درست کرده بود.
خونه ی تر و تمیز و خوبی داره.
وقتی میخواست کابینتای این خونه رو نصب کنه، به مامان گفتم به کابینت کاره بگن ده سانت کوتاهتر براش بسازن.
وقتی شب داشتم ظرفای تو سینک رو میشستم، از این ایده ی خودم راضی بودم!
طفلی یک عمر با ابعاد و اندازه های مناسب قد شوهرش زندگی کرده بود...
خوش صحبته... کلی با هم حرف زدیم... براش کتاب خوندم... برام قصه گفت... خندوانه دیدیم... تا خوابمون برد.
  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی