33-132
از صبح رفتم بازم دنبال برش قطعات.
به نظر من تنهایی سمت امیرکبیر و پامنار رفتن، از احمقانه ترین رفتارهاست... که من همیشه انجام میدم...
تا کارها رو روی فیبر برش بزنه و من برم تا بازار و چسب و مگنت و... بخرم، شده بود چهار بعدازظهر... رو پا بودم... تمام امروز صبح رو... با کیف سنگین... با بار زیاد...
و تازه غروب شده بود که رفتم پیش آقای نق. ره ساز و یه انگشتری که سفارش داده بودم گرفتم...
...
بعضی روزا خدا واقعن بهم توان میده...
...
راضی ام... گرچه که خیلی از کارهام بی شعوری ه محض ه. مثل این قفل شدنم روی جزییات... ولی چالش ه رو دوست دارم...
گرچه که از صبح که چشم باز میکنم تا شب، یه علامت به اضافه رو نقشه ی تهران رسم میکنم، ولی، شب که میخوام سرمو بذارم رو بالش، احساس میکنم یه غلطی کرده م! یه حرکتی انجام دادم...
فقط الان کمی ترس دارم از اینکه به موقع تموم نشه... که اون وقت همه ی این خستگیا به تن میمونه.
...
- ۹۵/۰۸/۰۹