پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-134

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
دوست کوچیکم با پسر بندانگشتیش اومدن پیشم.
درو که باز کردم، فسقلی کفشاشو در آورد و اومد تو.
بهش گفتم، نه خاله. کفشتو در نیار. اینجا فرش نداریم.
یه کم با تعجب به من و بعد به کارگاه درهم و برهم پشت سرم نگاه کرد و دماغشو کشید بالا و کفششو پوشید.
لپاش گل انداخته بود.
مامانش اشاره داد که تب داره.
راه افتاد و یه دوری زد و بعد با صدای تو دماغی گفت، خب آخه من کجا بشینم خاله؟؟؟ ااااه! خونت چرا فرش نداره خب؟؟؟
نگاه کردم دیدم روی همه ی صندلیا و راحتی پر از وسیله ست.
براش یه جا خالی کردم.
مامانش بهش گفت کفش و جورابشو در بیاره. تا یه کم تبش بیاد پایین... دید دیگه نمیتونه راه بره. گیر افتاده بود... گوشی دادیم دستش که بازی کنه و سرش گرم شه...
و ما مشغول کار شدیم...
تک تک حرکت هایی که میکرد و گزارش میداد... خاله! الان یه کرمم... خاله الان یه خوراکی خوردم... خاله دارم مار میشم... خاله خوردم تو دیوار!... خاله الان دوباره زنده میشم... خاله... خاله...
دو ساعتی بود که نشسته بود. هر چی بازی هم داشتیم دادیم بهش.
کلافه شده بود و دنبال راه فرار.
یهو بهم گفت، ببین خاله، بخاری روشن کردی، گرماش صاف میاد میخوره به من، مامانم فک میکنه من تب دارم!... بخاری لا اقل پنج متر باهاش فاصله داشت...
آخر سر هم خوابش برد...
  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی