پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-135

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

استاد فلزی گفته بود میخواد کارگاهمو ببینه!

یه بارم تو حرفا بهش در مورد کافه گفته بودیم. که دیزاین خوبی داره.

خلاصه که یهو گفت من میخوام بیام اونجا... 

بریم کافه با هم!!!

مخم ارور داده بود. اصن تو کتم نمیرفت. ترجیح میدادم بیاد کارگاه... اونم فکر میکرد ممکنه اگه بیاد، جلو در و همسایه خوب نباشه!!!...

تو این همه سال که من اینجام، تا حالا به این فکر نکرده بودم... که نکنه یه وقت یه کاری کنم که همسایه ها بخوان داستانی بسازن... اصن به همسایه ها چه!!!

خیلی برام عجیب بود. که استاد فلزی یهو اینطور صریح برگرده همچین حرفی بزنه...

...

امروز عصر استاد اومد... به طرز مسخره ای هیچ حرفی نداشتیم... دوست جدی م در سکوت بود و من فقط تو دلم بهش فحش میدادم که آتیشو روشن کرده و داستانو خودش کشونده تا اینجا و حالا خفه خون گرفته...

برا اینکه جو عوض بشه، شروع کردم از پروژه ی ماکت گفتن... شاید یه ساعتی حرف زدیم... یه ساعت، برا منه همیشه ساکت یعنی سهمیه یه ماه!!!

خسته بودم و از اون طرف، به محض فاصله افتادن بین جمله هام باز هم همون سکوت برمیگشت.

...

استاد بعد پاشد و همه ی کارگاهو دید و گفت که باید اینجا رو آموزشگاه کرد و کمی ایده پردازی کرد برای پول درآوردن از فضای اونجا!

...

آخر سر، وقتی فکر میکردم دیگه باید پاشه و بره رد کارش، گفت: خوب، پاشید بریم کافه! فکر نکنید من با این حرفا یادم میره قرار چی بود!!!

...

رفتیم... یه ساعتی نشستیم... دیگه واقعن حرفامون تموم شده بود... و رفت...

و ما موندیم حیرون که خب چی بود معنی این کارا... اصن واسه چی اومده بود؟... دنبال چی بود؟... 


  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی