پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-189

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

آب قطره قطره از بالا میریخت رو سن. گ ه و من با فرز انگشتی کم کم داشتم از روش رسوبه رو برمیداشتم.

صبح با کلی انرژی و به هدف پیاده روی به سمت کارگاه از خونه بیرون اومدم، ولی یه ربع بعدش یهو انگار باتری خالی کردم...

اولش فکر میکردم اون ور رسوبی و سفید سن. گ ه رو میشه با فرچه پاک کرد...

من هنوزم گاهی در درک سختی سن. گ دچار توهمات عجیبی میشم... مخم گمون میکنه با چیزی در حد چوب طرفه...

ظهر پام که رسید به کارگاه با کوهی از ظرف نشسته و مواد غذایی کپک زده مواجه شدم...

خودمو به سختی سر پا نگه داشتم تا آشپزخونه رو تمیز کنم...

آخر کار هم من بودم و یه آشپزخونه تمیز و یه عااالمه سیب... که تصمیم گرفتم پوست بکنم و باهاشون کمپوت درست کنم.

بعد از اینکه سیبا رو با آب و گلاب و شکر گذاشتم رو گاز، یه صندلی کشیدم جلو در آشپزخونه، کنار بخاری و همونطور که داشتم استراحت میکردم رفتم تو فکر... نمیدونم چقدر در اون حالت بودم، فقط یهو جلو چشممو دود گرفت... 

کم کم سطح سن. گ پیدا شد... هیجان زده بودم!!!

صبح باهاش تماس گرفتم که اگه تو مهمونی چهارشنبه همو نمیبینیم، پاشه بیاد. یه جفت گوش. واره و یه زنجیر ساعت میخواست که آماده بود.

درسته که سیبها سه چهار هفته ای بود که هر کدومشون یه گوشه ی کارگاه تنها افتاده بودن، ولی خب حیوونیا داشتن زندگیشونو میکردن!... واقعن این چه بلایی بود که سرشون آوردم؟!...

اینکه مته ی فرز مدام از جاش حرکت میکرد و مجبور بودم خاموشش کنم و دوباره سفتش کنم، کلافه م میکرد... بعد فهمیدم سه نظامی که مته رو نگه داشته بود کلن انگار خورده شده و دیگه مته هه داره واسه خودش رو هوا میچرخه...

بعد که قابلمه ی سیاهو گذاشتم تو سینک و روش آب باز کردم، یادم افتاد ظرف ناهارم تو کیفمه پاک از یادم رفته بود...

نمیدونم اون ظرف کوچیک پلو و خورشت قابلیت نگهداری چند لیتر مایع رو داشت! فقط اینکه هر چی تو کیفم بود، سن. گ ها، دفترچه، کیف پول و حتی تشک کاناپه ای که کیف روش بود، کاملن خیس بود و بوی قورمه سبزی میداد... مثه اون دفتر حسابان دویست برگ لعنتی م!...

از گوشه ی چشمم صفحه ی موبایل رو دیدم که خاموش و روشن میشد... گفت پشت در ه...

اسکرین روشن آیفون هم میگفت که صدای زنگشو نشنیده م...

جلوی در وایساده بودم تا بیاد بالا که چشمم به خودم افتاد... دو تا عینک، طبی و ایمنی، که رو هر دوشون پر از لکه های گل بود و صورت خاکی و پولیور خیس...

فرز فقط راستگرد میچرخید و هر چی بار بر میداشت پرت میکرد تو صورتم...

چشمش که بهم افتاد، زد زیر خنده!... 

دلم براش تنگ شده بود.

اون تیکه ی راف رو نشون دادم که براش جالب بود و بهش گفتم تا کمی استراحت کنه، من هم یه تیکه از سن. گ رو برش بدم... بیصبرانه میخواستم بدونم تو دلش چه خبره...

برشش سخت بود.... البته که منم از اره میترسم و این بی تاثیر نیست!...

خودش یاسی کم رنگ بود و تو دلش یه عالمه روت. ایل داشت!  انگار میکردی پر از براده های چوبه!...  طلایی!... یه لکه قرمز هم داشت!... خیییلی بامزه بود!...

یه چایی با هم خوردیم و شروع کردیم از یمین و یسار حرف زدن... که یهو بهم گفت: من میخونمت!!!... نه، یعنی میخوندمت... الان دیگه نه... اتفاقی دیدمت... یهو با خودم گفتم اینکه تویی!... 

کمی جا خوردم.

_: واقعن؟!!!... توام مینویسی؟!!... 

_: آره!...

با خودم فکر کردم چقدر به خیال خودم کی ورد نذاشتم! :))))

گفتم، میدونی چند وقت پیشا یه لحظه حس کردم دور و بر اینجایی؟!...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی