33-197
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ
صبح از کله سحر بیدارم کرد که ببرمش حموم.
دیشب به زور گفت بخوابم... داشتم خندوانه میدیدم... نذاشت. منم لجم گرفت و دستگاه دیجیتالشو خاموش کردم... خراب بود. نباید خاموش میشد. صبح برای نماز پاشد و اومد بالاسرم تلوزیونو روشن کنه، که انتن روشن نشد... یه ربع بیچاره م کرد.
صبح منو فرستاد بازم به بگیرم براش و دستگاهشو بدم تعمیر...
آقاهه گفت که طول میکشه. منم گفتم پس اصلن یه دستگاه نو بدین.
برگشتم خونه عمه، آنتنو راه انداختم، حمومش کردم، ناهارشو دادم و بلخره زدم بیرون...
...
کارگاه خیلی بهم ریخته بود... یه نیم ساعتی فقط تماشاش کردم... ضمن اینکه به نظرم جای میزها خوب نبود... کم کم دست به کار شدم.
دو تا میز بزرگ دو تیکه، یعنی چهارتا، که وسط کارگاه به هم چسبونده بودم و دورشون کار میکردم.
ولی تصمیم گرفتم جدا شون کنم و هر کدومو بچسبونم به یه دیوار. اینجوری فضای رفت و آمد بیشتر میشد.
...
تا هشت شب کار کردم.
هیچی از سفارشو انجام ندادم.
موند برای فردا.
- ۹۵/۱۰/۱۴