33-205
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
دل و دماغ کارگاه رفتن نداشتم.
موندم خونه که کمک بدم برا مرتب کردن و جارو کردن و این کارا... باز بابا مهمون دعوت کرده برای آخر هفته... دوستاش...
این روزا عجیب یادآور روزهای تلخ سال هشتاد و درد ه...
...
ترم سه بودم... تو امتحانا... با یه عالمه خستگی و حال بد و غم، که از اول سال تلمبار شده بود رو دلم و تازه رسیده بودیم به روزهای تلخ دی ماه...
...
پروژه ی مرتب سازی خونه با خوابیدن جوجه وسط هال خونه، متوقف شد.
و همون موقع موفرفری زنگ زد که سمت ماست و اگه آزادم با دوست هنرمندم، بریم یه دوری بزنیم...
چند ساعتی تو خیابونا چرخیدیم و حرف زدیم و جانک فود خوردیم و...
خیلی خوبه که هستن... که میشه باهاشون حرف زد...
- ۹۵/۱۰/۲۲