پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-211

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح تا ظهر به ادامه ی بحث دیشب و نتیجه گیری گذشت و نهایتا تصمیم بر این شد که کسی که با هنری صحبت میکنه، من باشم. ظاهرن من نسبت به موفرفری قول لین تری دارم!!!

...

بعد از ظهر با ری تماس گرفتم و گفتم بیاد کارگاه پیشم... مصاحبت باهاش رو خیلی دوست دارم... خاصه وقتی صحبت هامون پیرامون کاویدن خود و تحلیل رفتاره... 

صحبت هامون مثل همیشه با یه پیاده روی خوب، به پایان رسید و از هم جدا شدیم.

...

هنری خودش با پای خودش افتاد تو تله! وقتی که مسج داد امشب تنهاست و خانواده ش رفتن مسافرت.

شب رفتم پیشش... تمام مدت حس یه شکارچی رو داشتم... مرتب تو ذهنم داشتم بحث هامو با موفرفری مرور میکردم و مترصد فرصت بودم که سر حرفو باز کنم... صبر کردم شام بخوره و چایی بعدش رو هم... کمی حرفای روزمره و درس و کار و مامانم اینا و پروپوزال... و آخرش خودش بود که اشاره کرد به موضوع... به رابطه ش با اون آدم و بحث های جدیدی که بینشون رخ داده بود... 

آروم به حرفاش گوش دادم... اعتراف میکنم حس بدی داشتم... و بعد کم کم با سوالهایی داستان رو هدایت کردم به سمتی که میخواستم... 

اونقدر مسئله اذیت کننده بود که قول لین من هم کم کم از بین رفت و کم کم از خشم داشت صدام دو رگه میشد... هر چی که تعریف میکرد من چیزی جز توهین بهش از طرف خانواده ی طرف و بی تعهدی و بازی احساسی نمیدیدم... هنری رسما گیر افتاده... 

یک ساعتی از صحبت هامون گذشته بود که بغضش ترکید... 

هنری، بسیار بسیار انسان رئوف و حامی و مهربونیه... ولی هیچ وقت کسی اشکشو نمیبینه. بس که همیشه فکر میکنه باید خیلی قوی باشه... این تضاد درون و بیرونش وحشتناکه... هنری، بیشتر از همه ی اعضای گنگ به هنر و خصوصا نقاشی علاقه داشت... و انصافا مهارت فوق العاده ای در این زمینه داشت... ولی الان داره رو تز دکتری ش تو یه رشته ی فنی کار میکنه...

بغضش که ترکید یه لحظه با خودم گفتم زیاده روی کردم... بعد کل پروسه رو تو ذهنم آوردم و دیدم هیچ کدوم از حرفامو نمیتونم پس بگیرم...

فقط بغلش کردم و کمکش کردم کمی گریه کنه... و آخر سر خودمم پوکیدم... فقط بهش گفتم: میفهمی که چقدر نگرانتیم؟!...

...

کمی که آروم شد، گفت که به نظرش به شنیدن این حرفا نیاز داشته... و حتما بهشون فکر میکنه...

  • پری شان

نظرات (۲)

  • پری‌سا (ریحان)
  • اینجارو میام میخونم حس میکنم منم کم کم‌باید مثل تو بنویسم.از روزمره هام و بذارم ذهنم اروم بگیره از فکر...پرونده‌ی هر روزو همون روز ببندم...
    پاسخ:
    فکر خوبیه پری سا...
    منو که آروم میکنه...
  • پری‌سا (ریحان)
  • درستش کردم و نوشتم...ادرسش اون بالا :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی