پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-213

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ


قرار بود تا قبل ظهر برم خونه هنری.

قالب کیک کمربندی رو هم براش ببرم. برای مهربان دوستم میخواستیم تولد بگیریم.

ولی با تلفن دکی از خواب پریدم که سراغ انگشتر فیروزه ی باباشو میگرفت!... پاک یادم رفته بود.

تلگرامو باز کردم تا خبرانلاین رو یه چکی بکنم تا خون به دست و پام برسه و بتونم کنده شم.

نوشته بود پلاسکو آتیش گرفته... فکر کردم، خب خاموش میکنن. 

حاضر شدم، رفتم قالبو دادم به هنری و سوار ماشینای بازار شدم.

مدرس و هفت تیر و سعدی تا طالقانی مثل روزای عادی بود. از منوچهری ولی ترافیک زیاد شد. فکر میکردم چراغ قرمز مخبرالدوله ست... دیدم زیاد طول کشید، پیاده شدم... جمعیت هم هی زیاد میشد... گفتم لابد جمهوری بسته ست برا خاطر پلاسکو... بعد رسیدم به مخبرالدوله. هوا پر از دود و غبار بود... دیگه باید از بین آدما راه باز میکردم... 

رفتم وسط خیابون و میخکوب شدم... نبود... اون ساختمون بلنده نبود...

مردم همه شوک بودن... رفتم سمت بهارستان و یه جا تو پیاده رو ایستادم... جمعیت اونقدر زیاد بود و آدما پریشون که ماشین آتشنشانی که از سمت بهارستان میومد مجبور شد کلی بوق بزنه و داد و بیداد کنه تا بهش راه بدن...

گیج و منگ بودم...

آقای سنگی رو وسط جمعیت دیدم.... اومد سمتم... تا رسید بهم گفت: ندیدی!!! کلش آوار شد!!! یهو!!! به اون عظمت!!! ندیدی!!!... 

گفتم بیاین بریم تو مغازه... نمیتونستم دیگه اونجا وایسم.

...

نشسته بود پشت دخل و نمیتونست هیچ کاری بکنه!... فقط چند دقیقه یه بار میگفت: ا ا ا ! شب عیدی ببین چه بلایی سر بندگان خدا اومد... پسر! پونزده طبقه ساختمون اومد پایین!... ای وای!!! سیصد نفر راحت مردن!... ای وای پسر چه بلایی بود!... چهارصد تا اون زیر بودن حتمن!... 

...

کمی که آروم شد گفت، چند بار خواستم برم کمک، دیدم نمیکشم...نتونستم...  یادت نیست؟!... سیلو یادت نیست؟!... گفتم: من سه سالم بوده!... گفت: از منطقه اومده بودم مرخصی... بلا بود... سیل تجریش بلا بود... خونه ها تا کمر تو گل بودن... فقط جنازه میاوردیم بیرون... بلا بود... آب میجوشید... کل خیابون دربند شده بود رودخونه... چقدر مردن... تا قیطریه اومده بود پایین... چقدر جنازه... راحت چهار صد پونصد نفر زیر ساختمون بودن... ستون به اون عظمت پرت شد... ریخت رو سر خودش... همه جا رو خاک گرفت... تا چند دقیقه نمیشد چیزی دید... کلی مغازه بود... همه ش لباس بود... وای!... شب عیدی... 

...

ساعت دو بود که راه افتادم سمت خونه... جمعیت کمتر شده بود. حالا تو خیابون چند تا جرثقیل و کامیون هم بود... و ساختمون همچنان میسوخت... 

...

رفتم خونه ی هنری. گنگ همه رسیده بودن. سرم داشت میترکید. کمی غذا خوردم و مسکن. سعی کردم بخوابم. نبرد. بچه ها حالشون بد بود. تلوزیون همه ش رو شبکه خبر. نشستم پیش بچه ها. چشمام ولی خوب نمیدید. بازم مسکن خوردم. کیک درست کردن. مثلن تولد گرفتن. ولی همه داغون. بعد چندتایی رفتن خونه. مغزم بی خیال نمیشد. کمی حرف های دیگه زدیم تا حواسمون پرت شه، ولی نمیشد. باز هم مسکن خوردم. چشم راستم انگار یه خط در میون میدید...  دوست ریلکسم ساعت ده رفت... موفرفری کمی صحبت کرد. کانال تلوزیونو عوض کردیم. حرفای پرت و پلا زدیم... ساعت دوازده شب بود که احساس کردم سر دردم داره بهتر میشه... مو فرفری هم رفت و من موندم و هنری...

برام تعریف کرد که بعد از صحبت با من انگار تمام وجودش زیر و رو شده. میگفت میدوتستم خیلی از حرفا رو، ولی وقتی گفتم انگار درست اومد جلوی چشمم... گفت که دیشب تا صبح چند بار با وحشت از خواب پریده. در حدی که اشهدش رو هم گفته. فکر میکرده هر لحظه تموم میکنه...

...

خیلی بهش فشار اومده بود... از خودم بدم اومد.

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی