پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-217

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

قبل ظهر رسیدم آموزشگاه. تدی بر هنوز نیومده بود.

رفتم تو اتاق کناری کارگاه نشستم به مرور جزوه ی علی، همکلاسیم که از روش عکس گرفته بودم.

بچه های تو کارگاه نمیدونستن که من اونجا هستم... صدای حرف زدنشون میومد... کم کم داشتم معذب میشدم... البته که یه روزی تو زندگیم با خودم تصمیم گرفتم که از اون بار احساسی منفی ادبیات کوچه بازاری خلاص شم... نو سنس باشم در مقابلش... شنیدن کلمات رکیک حالمو بد نکنه... که موفق شدم... ولی چیزی که اون لحظه معذبم میکرد مواجهه با قیافه احتمالن شرمسار بچه ها بود وقتی که میفهمیدن من تو اتاق کناری شون نشستم... و البته که نهایتا هم رخ داد...

تدی بر رسید و بعد از کمی صحبت، بهم یه تکلیف داد  که انجام بدم. 

پای دستگاه مشغول بودم و اونم دائم حواسش بهم بود.

ولی بعد که رفت برای ناهار و من با اون اراذل تنها موندم احساس بدی اومد سراغم. 

رفتم طبقه ی پایین... و بهش گفتم استاد من با این بچه ها زیاد آشنا نیستم، هیچ کدوم همکلاسیم نبودن. راحت نیستم...

منتظر بودم یکی از اون خنده هاشو تحویلم بده، ولی گفت، باشه باشه، ناهارمو بخورم میام بالا که احساس غریبی نکنی!!!... 

یه لحظه خودم خنده م گرفت. از این حرفی که زده بودم و دریافت دقیقش از سمت تدی بر و از تصور اون دختر بچه ی کوچولوی نیازمند به حمایتی که اون لحظه بودم!... و در تکمیل نقشم، گفتم: بابایی! پس زودتر بیا!

تا شش بعدازظهر، یعنی تا وقتی که دیگه فشارم افتاد و تعادلمو یه لحظه از دست دادم، مشغول بودم. 

بعد وسایلمو جمع کردم و خواستم از تدی بر خداحافظی کنم که تازه شروع کرد به حرف زدن در مورد چگونگی برگزاری امتحان و اینکه ساده برگزار میشه و... در حالی که کل امروزو با من رو سخت ترین تراش ها کار کرده بود!...

...

رفتم به آقای سنگی یه سر بزنم. موقع برگشت، وسوسه شدم برم دم پلاسکو.

دورشو دیوار برزنتی کشیده بودن. تا پیاده روی روبروش رفتم... لعنتی هنوزم داشت میسوخت... هنوزم... میسوخت... 


  • پری شان

نظرات (۳)

چقد کاری که میکنی میتونه لذت بخش باشه کاش منم از این هنرا داشتم
 تو فرهنگسرای برج آزادی یه دختری بود تو یکی از غرفه ها روی سنگ و نگین و انگشتر حکاکی میکرد همیشه فکر میکردم وقتی انقد از هیاهوی دنیا دور میشه و اصلا سرشو بالا نمیاره به چی فکر میکنه.
راستی اگه خواستی یه سر به فرهنگسرای آزادی(زیر برج آزادی) بزن شاید تونستی سفارش کار بگیری
پاسخ:
آره خدا رو شکر میکنم به خاطرش. لذت بخشه.
ممنونم... نمیدونستم.  :)  باشه سر میزنم. 
  • پری‌سا (ریحان)
  • ۱۰روز...
    پاسخ:
    پری سا... انگار روزانه نویسی از فردی به فرد دیگر منتقل میشود!
    الان اومده پیش تو! :)))
    ...
    یادداشت کرده م برای خودم. پست نکردم. 
    الان یکی دو تا میذارم. 
  • پری‌سا (ریحان)
  • :))))
    خوشحال میشم میخونمت:)
    پاسخ:
    ای وای!
    چه همه ذوق کردم یهو! 😊
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی