پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-219

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

زود رسیدم آموزشگاه.

قبلش یه سر رفته بودم کارگاهم. بعد دیدم خیییلی خوابم میاد... دیشب یک ساعت یک بار از خواب پریده بودم. از پنج هم که دیگه کلا پاشدم... 

با خودم گفتم برم آموزشگاه، یه چایی بخورم، یه کم جزوه مو بخونم و با بچه ها رفع اشکال میکنم و کم کم آماده میشم تا ساعت ده و نیم که ممتحن میاد...

...

سماور آموزشگاه خاموش بود!... و این یک ضربه روحی سنگین بود!... منشی هم دیرتر رسید... کلا برای چند دقیقه ای من بودم و سرایدار... 

ساعت حدود نه و نیم بود که در زدن... و من خوشحال از اینکه بالاخره یکی از بچه ها اومده... که ممتحن وارد شد...

از منشی آمار گرفت و وقتی فهمید فقط من اومدم، اول یه تشکر ازم کرد و بعد گفت: خب، پاشو بریم بالا سر دستگاه...

یعنی فقط یه بار تو زندگیم ارلی برد و این تایم و اینا بودم که اونم همچین اتفاقی برام افتاد!......

اول منو برد تو کارگاه و من هی تو مخم یکی میگفت، الان میگه یه مربع شطرنجی بزن، منم که خوب بلد نیستم، بعد رد میشم، بعد گند میزنم، بعد...

یه سری سوال درباره ی مدت زمان آموزش پرسید. بعد گفت، از رو نقشه کار کردی؟!... رنگم پرید!... یعنی از همون اول غول مرحله آخرو رو کرده بود!!!

گفتم که نه تا حالا. ولی بلدم بخونم!

خواست برم و از منشی یه نقشه بگیرم...

اون لحظه بیرون اومدن از کارگاه چیزی مثل نفس گرفتن بعده ده تا دست کرال بود یعنی!!!

از منشی خواستم در انتخاب نقشه خدا و پیغمبر رو در نظر داشته باشه!

...

با نقشه برگشتم بالا و رفتم تو اتاق کناری کارگاه پشت میز روبروی ممتحن نشستم و مثل کسی که منتظر ابلاغ حکم اعدامه در سکوت نگاهش کردم...

یه مرد چهارشونه حدود شصت ساله. با قدی متوسط و ابروهایی پر پشت و بر عکس موهایی بسیار کم پشت و عینکی که از بالاش با نگاهی نافذ و مستقیم و جدی بهت نگاه میکرد.

مشخصاتم رو پرسید و مدارک شناسایی رو چک کرد و بهم برگردوند و گفت: یه جا بذار که گمشون نکنی!

بعد گفت: خب، حالا این نقشه رو نگاه کن و بگو چی میفهمی...

من تند تند از بالا و پایین و چپ و راست نقشه درهم و برهم آسمون ریسمون بافتم...

در سکوت نگاهم میکرد. بدون هیچ فیدبکی... بعد که ساکت شدم بعد از لحظه ای مکث گفت: ببین بابا جان! تو این تایم بودی. پس این شانس رو داری که حرفهاتو ادیت کنی. این برگه کاغذ رو بگیر. از اول برای من آروم آروم و به ترتیب توضیح بده و بعد روی این برگه بنویس... اصلا هم عجله نکن دخترم! جلسه ی امتحان، یکی از مهمترین جلسات آموزشه!!!...

بهت زده نگاهش میکردم...  بعد انگار که تازه خون به مغزم رسیده باشه یهو با خیال راحت نفسی که حبس کرده بودمو آزاد کردم و بهش لبخندی زدم و کمی راحت تر رو صندلیم نشستم... و بعد پروسه ی ریلکسیشنم تا جایی ادامه پیدا کرد که ناگهان خودم رو در حالی یافتم که دست چپمو گذاشته بودم زیر چونه م!... که البته قبل اینکه گندش در بیاد سریعا اصلاحش کردم!...

آروم و سر صبر و شمرده شمرده توضیح میدادم و اونم هی با جملاتی مثل آفرین دخترم و آفرین باباجان، بهم فیدبک میداد و همراهی میکرد...

...

بچه ها دونه دونه سر و کله شون پیدا شد.

هر کی وارد میشد، از دیدن من و ممتحن و برگه های روی میز و نقشه، تو قاب در خشکش میزد!.... و من با چشمکی و لبخندی و حرکت دستی به دور از چشم ممتحن، یواشکی اشاره میکردم که بیا تو بابا، سخت نیست، اوکی ه، نترس، راحت باش...

این میون تدی بر هم اومد. و به بهانه ی برداشتن وسیله ای اومد تو اتاق و یه کم چرخید و چند تا قفسه رو باز و بسته کرد و رفت... 

بعد از اینکه برگه مو نوشتم و از اون برزخ نجات پیدا کردم، رفتم تو کارگاه پای دستگاه. دم در کارگاه تدی بر زیر لبی گفت: چه خبره؟؟؟!!! چی داره میپرسه؟!!... برای اولین بار بود که میدیدم نگرانه!...

خندیدم گفتم: ردیفه استاد. نگران نباشین.

بعد آقای ممتحن اومد بالاسرم و گفت یه تراش بر. لیان گرد بزن بابا جان!!!

خعیلی به خودم فشار آوردم که شادی عمیقم رو تو اون لحظه ابراز نکنم!!! کم مونده بود بغلش کنم...

با خیال راحت شروع کردم به کار. 

تدی بر اومد دم در کارگاه. اجازه نداشت بیاد بالاسرمون. از همونجا با اشاره پرسید چیه کارت؟! بهش گفتم... خوشحال شد و گفت: من باید برم. رو سفیدم کن!

کار خیلی خوب پیش رفت. فقط خیلی خسته شده بودم. آقای ممتحن قیافه مو که دید گفت باباجان برو پایین یه چایی بخور!... این توجهات پدرانه ش در کنار اون قیافه ی جدی اخمو پارادوکس جالبی بود.

نهایتا همه چیز خیلی خوب انجام شد و نگین رو تحویلش دادم و بهم گفتن که نمره ی خوبی گرفتم.

...

از آموزشگاه که خواستم بیام بیرون از دیدن ساعت حیرت کردم.

سه و نیم بعدازظهر بود.

  • پری شان

نظرات (۲)

ایـــــــــــــــول پری بانوی خودمممم ^_^ خیلیم عالی! خیلیم خوب! ایشالله همیشه همینقد موفق باشی...جدا خوشحال شدم برات...هنرمندجانم :* :*
پاسخ:
😅😅
خجالت کشیدم حریر! :)))
ممنونم. 
نخیرم اصلا خجالت نکش! این ذوق حق توئه! تازه شم، مرسی که این ذوقو با ماها شریک شدی ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی