33-228
ساعت کوک کردم برای نه. و تا نه و نیم اسنوز کردم. دیگه مامان اومد صدام کرد.
دیشب پارچه ها رو بسته بندی کردیم. چون سبده بالاش یه دسته گل میخورد و آب اسفنج گلها ممکن بود بریزه رو پارچه های پایین، کلا همه رو بعد از تا کردن و چیدن، تو سلفون گل پیچیدیم.
سبدو آوردم گذاشتم وسط پذیرایی و شروع کردم دورتا دورشو گل چسبوندن. و آخرشم بسته ی پارچه ها رو گذاشتم وسطش.
خوب شد.
گرچه که بیست و چهار ساعت بود یکی داشت تو مخم غر میزد. ولی آخرش خوب شد.
داماد هم سر ظهر اومد و سبد پارچه ها رو برد.
فقط امیدوار بودم با اون عقل نخودچی ش یه دسته گل معمولی نگرفته باشه لااقل.
...
شب عروسی دعوت بودیم. میدونستم که فاز خانواده داماد مذهبی ه... ولی خب اونچه که تو مراسم دیدم چیز دیگری بود!... کمی اذیت شدم... یعنی شاید به خاطر بهم خوردن مایندستم... بعد هی با خودم فک میکردم که الان مثلا یعنی خیلی خوشحالن؟!... احساس رضایت دارن؟... بعد هی نمیفهمیدم آدما رو!!!
...
یه جا آخرای تایم رقص خانومه گفت، خب حالا یه آهنگ میذارم به افتخار دهه شصتی ها که آهنگ قر دار دوست دارن!... با خودم گفتم رسمن رفتیم جزو تاریخ!!!... یعنی الان کلا دهه عوض شده... ما آرشیوی شدیم!!!...
- ۹۵/۱۱/۱۵