33-230
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
صبح با صدای جوجه از خواب پاشدم.
لعنتی خیلی دلبری میکرد.
فقط از دور باهاش حرف زدم و گفتم دفعه دیگه که دیدمت جبران میکنم.
مامان گذاشتش تو روروئک... میدوید میومد سمتم و دستاش میگرفت بالا که بغلش کنم!
دلم ضعف میرفت... فقط دندونامو رو هم فشار میدادم و میگفتم د نکن همچین لعنتی!!!
اخر سر کمی کنارش نشستم و هلش دادم و چرخوندمش...
با این همه ویروس و هپلی ای نمیشد بهش دست زد.
...
عصری رفتم مدرسه قرآن. جلسه اول ترم یک بود. ثبت نام نکرده بودم و فقط سرم رو انداختم پایین و رفتم تو!... احتمالا برا هفته ی دیگه اجازه ندن سر کلاس بشینم. البته که امیدوارم اینطور نشه.
یه بار تا ترم سه رفتم. بعد گیو آپ کردم.
حالا دوباره دلم میخواد شروع کنم.
از همون اولش.
- ۹۵/۱۱/۱۷