33-231
با بابا حرفم شد...
خیلی سنگین!
خیلی!...
تا حالا اینطور بهش اعتراض نکرده بودم...
تا حالا اینطور سرم داد نزده بود...
یه لحظه میخکوب شدم!
و نگاهم افتاد به جوجه که با چشمای گرد نگاهمون میکرد!!!
بهش گفتم، جلوی بچه داد نزن!
و جوجه رو بردم تو اتاقم...
مامان شیشه شیرشو آورد. بهش دادم. خوابید.
و در تمام این مدت حتی یک لحظه هم به اتفاقی که افتاده بود فکر نکردم!
انگار یه لایه ی محافظ کشیده بودم رو آگاهیم...
قلبم نمیکشید...
...
جوجه یک ساعتی تو بغلم خوابید. بعد مجبور شدم برم از اتاق بیرون و بخوابونم رو تشکش.
بابا نشسته بود جلو تلوزیون و مچاله شده بود تو خودش...
رفتم جلو گفتم میشه بغلت کنم؟!...
گفت: من عصبانی ام! برو!...
اون لحظه آدم لجباز بیشعور درونم خیلی دلش میخواست بگه، تو که دادتو زدی! چرا هنوز خشم داری؟!!!
یعنی اونقدر خودمو محق میدونستم که حتی یه ببخشید تو دهنم نبود!
- ۹۵/۱۱/۱۸