پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-231

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۰۶ ب.ظ

با بابا حرفم شد...

خیلی سنگین!

خیلی!...

تا حالا اینطور بهش اعتراض نکرده بودم...

تا حالا اینطور سرم داد نزده بود...

یه لحظه میخکوب شدم!

و نگاهم افتاد به جوجه که با چشمای گرد نگاهمون میکرد!!!

بهش گفتم، جلوی بچه داد نزن!

و جوجه رو بردم تو اتاقم...

مامان شیشه شیرشو آورد. بهش دادم. خوابید.

و در تمام این مدت حتی یک لحظه هم به اتفاقی که افتاده بود فکر نکردم!

انگار یه لایه ی محافظ کشیده بودم رو آگاهیم...

قلبم نمیکشید...

...

جوجه یک ساعتی تو بغلم خوابید. بعد مجبور شدم برم از اتاق بیرون و بخوابونم رو تشکش.

بابا نشسته بود جلو تلوزیون و مچاله شده بود تو خودش...

رفتم جلو گفتم میشه بغلت کنم؟!...

گفت: من عصبانی ام! برو!...


اون لحظه آدم لجباز بیشعور درونم خیلی دلش میخواست بگه، تو که دادتو زدی! چرا هنوز خشم داری؟!!!


یعنی اونقدر خودمو محق میدونستم که حتی یه ببخشید تو دهنم نبود!

  • پری شان

نظرات (۲)

  • پری‌سا (ریحان)
  • همین که در لحظه رفتی اونجور گفتی خیلیه خیلی!!!
    من بارها شده مدتها حرف نزدم باهاشون...

    پاسخ:
    پری سا،
    از قهر میترسم...
    در گذشته زیاد قهر کردم.
    ولی حالا نمیتونم.
    عذاب وجدان عجیب و سنگینی وجود داره این جور وقتا ، حتی اگه مقصر هم نباشی ...
    پاسخ:
    خیلی سنگین... و خفه کننده...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی