33-232
نمیتونستم از خونه بیرون برم انگار... انرژی نداشتم.
دیالوگ نداشتیم. ولی جو به سنگینی دیروز هم نبود...
عصری گلی مسج داد که بریم سینما. تا جمع کنم فیلم اولو از دست دادم. به سانس شش رسیدم.
تو این حال بدی، فقط دیدن این فیلمو کم داشتم...
انگار میکردی زد به عصبم و فلجم کرد تا چند لحظه نمیتونستم از جام پاشم...
مامان زنگ زد که برو شب خونه ی گلی اینا. گفتم اگه تعارف زد. که زد. تا برسیم خونه شون نه و نیم بود. کلی مغازه های انقلابو سر صبر متر کردیم. و درباره همه چیز حرف زدیم جز فیلم...
هی میگفتم تو دلم، خدایا! نامردی بود! که من با گلی باشم تو سینما امروز! نامردی بود! اینا جلوی گلی نامردی بود!
جلوی تلوزیون یه شام سبک خوردیم و برنامه هفت رو دیدیم و حرف زدیم. دادا زودتر رفت خوابید. گلی جامو انداخت و مجله فیلمشو آورد و کمی درباره فیلمای جشنواره باهام حرف زد و بعد رفت خوابید.
ولی من نه.
...
نمیبره...
نمیشه!...
هی از اتفاقات دیروز گرفته تا امروز هی جلو چشممه... هی فکرای بد میاد تو ذهنم... هی فکر جنگ... خرابی... مردن... از دست دادن... هی فکر تنهایی... هی فکر...
- ۹۵/۱۱/۱۹