پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-235

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بچه ها اومدن برا ناهار.

جوجه، با به قول باباش نیسان آبیش، وایساده بود بالا سر بابا و با دقت داشت پروسه ی گوشت کوبیدن و نگاه میکرد... از فرصت استفاده کردم و ازش چند تا عکس گرفتم.

تازگیا با اون مغز نخودچیش راه حل پیدا کرده برای بیرون اومدن از اتاقش. با روروئکش میره تا ته اتاق عقب، بعد با سرعت میاد جلو تا بتونه از بر آمدگی اون تیکه چوب پایین در رد بشه. 

با صدای آقای روحانی از خواب پاشدم. بعد اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود که مهربان دوستم چند تا خواستگارشو رد کرده بود، چون طرف تو راهپیمایی ه بیست و دوم بهمن شرکت نمیکرد... و فکر کردم ینی امروز همسر جانش همراهیش کرده؟!!...

و بعد یاد اون همه راه از اکباتان تا آزادی و بالعکس افتادم و بابا که چطور ما سه تا رو پیاده میبرد و میاورد... 

استرس و غم و بدحالی این روزهام حالا قلنبه شده تو گلوم... سر ناهار هم به بهانه ی نگهداشتن جوجه خودمو مشغول کردم و سر میز نرفتم.

بعد از ظهر با دادا صحبت کردم. دنبال ایده بودم برای تولید یه سری قطعات کوچیک پلاستیکی. تعدادش نه طوریه که خودم دستی انجام بدم و نه اونقدریه که قالب تزریق براش ساخته شه... البته که دادا نهایتن متریالو برد زیر سوال و پیشنهادات دیگه داد... حالا باید تست شه. سفارش جدید گروهه. برای ابزار آموزشی. 

بچه ها دم غروب رفتن.

مامان و بابا هم رفتن خونه دوستشون... اینطور که بوش میاد خاله بازی کردن هاشون داره دوباره شروع میشه. بعده شش هفت سال که به خاطر وصلت صورت نگرفته ی ما از هم دور بودن.

چند ساعتی شب تنها بودم. با موفرفری حرف زدم. تلفن های ما زیر دو ساعت نیست... آخرش به این نتیجه رسیدیم که باید با بابا حرف بزنم. باید مسائل برام روشن شه... شاید کمی آروم شم.

...

وقتایی که پیش میاد درباره موضوعی با موفرفری حرف بزنم که یه ور داستان باباست، بعدش پشیمون میشم... 

موفرفری رسمن با پدرش دیسکانکت ه. 

منم کانکت نیستم خیلی. ولی اون روی منم کم کرده!... امشب چند دقیقه ای در سکوت به حرفام گوش داد، بعد در یه لحظه، انگار که بلند بلند فکر کنه، گفت، بابا ندارم... اصلن کانسپتی تحت عنوان بابا وجود نداره برام. نیست. 

...

کاش این پدرهای ارزشی که فک میکنن حفظ نظام از اوجب واجباته و شب تا صب و صبح تا شب دارن بدو بدو میکنن که پایه هاشو حفظ کنن و دیگه وقتی برای خونه و زندگیشون ندارن، میفهمیدن که چقددددددر حضورشون برای تربیت و سلامت روان بچه هاشون و ادامه ی نسل انقلابیشون(!) واجبه!... کاش میفهمیدن!...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی