پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-240

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح قرار داشتم با مسئول فروش یه شرکت تولید کننده وسایل کمک آموزشی که برم و محصولاتشون رو ببینم. 

تو سرچ هام از رو نت پیداشون کرده بودم.

باهاشون آشنایی نداشتم. فقط یه چند تا از کارا رو قبلا تو فروشگاه کانون پرورش دیده بودم.

آدرسشون سمت جاده مخصوص بود.

وقتی رسیدم، با یه کارخونه بزرگ مواجه شدم. انتظارشو نداشتم. 

نگهبان کارخونه پرسید با کی کار دارم و بعد زنجیر دم درو باز کرد و گفت که همونجوری مستقیم برم و بعد از دو تا سوله ی بزرگ میرسم به ساختمون اداری. 

ولی من در مقابل چشمهای متعجب دربون از ماشین پیاده شدم و راننده رو فرستادم رفت...

ضمن سپاس فراوان از دوستان اسنپی که زندگی رو در این شهر برای انسان ها راحت تر کردن!...

دلم میخواست پیاده برم. در طول مسیر بسته های بزرگ روی پالت ها چیده شده بودن و آماده ی سوار شدن به کامیون بودن... 

دلم میخواست پیاده برم و کمی خاطره بازی کنم... به یاد روزهای جوانی با دوست کوچیکم... کار تو دو تا کارخونه رو باهم تجربه کردیم... در مجموع دوران خوبی بود...

عاشق گشتن تو سالن های تولید بودم.... گرچه که پلاستیک همیشه رو مخم بوده، ولی دستگاه تزریق پلاستیکو از همه دوست تر داشتم... و کارخونه پلاستیک برام جالب تر از کارخونه چوب بود!... این یکی از باگ های منه!... 

راستش، فکر میکنم چوب باید کارگاه داشته باشه!

آخ آخ، ساعت ها نشستن پشت میز، جلو کامپیوتر تو واحد طراحی گاهی شکنجه ی واقعی بود!... و این دقیقا کاری بود که باید طبق وظیفه انجام میدادیم!

ساختمون بخش اداری هم خیبیلی بزرگ و اساسی بود، که البته همه ی هیبتش در بدو ورود به ساختمون بر اثر استنشاق بوی شدید قورمه سبزی، فرو ریخت... ناهار کارخونه قورمه سبزی بود!... 

یاد اون روزی افتادم که تو صف گرفتن غذا بودیم بعد آقاهه جلو چشممون شلنگ آبو باز کرد تو قابلمه قورمه سبزی!... از اون روز به بعد دیگه تو کارخونه ناهار نخوردیم!...

نیم ساعتی تو اتاق خانوم مسئول فروش نشستم و خودمو با کاتالوگ ها سرگرم کردم تا از جلسه بیرون اومد و منو برد تو شو روم...

محصولاتشون خیلی جالب بود و اولش حسابی هیجان زده شدم، ولی بعد کم کم با دیدن چند تا از ایده هام که هیچ وقت از مرحله ی طراحی جلوتر نرفته بود و پرتشون کرده بودم ته کمد شروع کردم به خودم فحش دادن!... 

چیزی که دنبالش بودم رو نداشتن.

برگشتیم تو دفتر خانومه و در مورد سفارش تولیدش حرف زدیم... که قرار شد مدل دقیقو براشون بفرستم تا قیمت بدن.


قبل از بیرون اومدن هم رفتم فروشگاهشون و یه لوح نگارش و یه قلم خریدم.

...

تو راه برگشت هی با خودم فکر میکردم که اینجا یه جایی بود که برای من کارکردن توش خیلی منطقی به نظر میرسید... برای آدمی که بخش زیادی از طراحی هاش در دوران تحصیل و بعد از اون  مربوط به آموزش کودکان بوده نهایتا مسیر آدمیزادیش به همچین جایی باید ختم میشده.

...

تماس گرفتم که برم پیش دوست کوچیکم و نتایج تحقیقات بازارو باهم بررسی کنیم که طفلی گفت دایی ش فوت کرده و اصلا تهران نیست.

...

عصری بعد از کلی سر و کله زدن با لوحم، مسج دادم به خانوم معلمه و گفتم به من بر. یل یاد میدین؟

به نظرم لازمه که برای ادامه ی کار یاد بگیرم.

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی