پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-247

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز آخرین روز یه نمایشگاه سن. گ بود. با دوست جدی م قرار گذاشتم. 

یکی از بهترین خاطرات کودکیم بازدید از یه نمایشگاه مربوط به سازمان صنایع و معادن بود که توش کلی از کانی های مختلف رو از نزدیک دیده بودم.

از پریروز که فهمیدم یه همچین نمایشگاهی هست، هی یاد ذوق کردن های اون روزام میفتادم و دلم شاد میشد!...

از دم نزدیک ترین ایستگاه مترو از روی مپ و با جی پی اس و خیلی تکنولوژیک، گم شدیم و رسمن نیم ساعت دور خودمون گشتیم تا بفهمیم دقیقا کجاییم و کدوم سمت باید بریم!... این از کرامات منه!...

یه سالن بزرگ بود با فضای موزه طور که یه سری سن. گ های قیمتی و کانی های مختلف به نمایش گذاشته شده بود. 

و در فضای بین استند ها، میزهایی بود که فروشنده ها ی سن. گ محصولاتشون رو چیده بودن.


خیلی سرخوشانه در حال تماشا و بررسی کردن و قیمت گرفتن بودیم، که یهو دیدمش... تو یکی از غرفه ها بود... هفته پیش هم تو یه نمایشگاه دیگه دیده بودم و پیچونده بودم... سر جام میخکوب شدم و به دوستم گفتم همینطوری عقب عقب برگردیم! طرف هنوز منو ندیده...

برگشتیم و من کلی فحش خوردم از دوستم که زشت بود کارم و مگه میشه ندیده باشه و... داشتم سعی میکردم اینجوری به خودم زمان بدم... چون در هر حال اگه میخواستیم دور بزنیم و از اون ور سالن کارها رو ببینیم، دوباره لاجرم بهش میرسیدیم!...

که خب... رسیدیم...

در تمام مسیر داشتم به خودم انرژی میدادم که برو جلو مثه آدم بالغ سی و سه ساله بگو سلام آقای فلانی و خیلی عادی حال و احوال کن و... 

ولی در مقام عمل... هم من تبدیل شدم به یه دختر بچه ی خجالتی ساکت... هم اون یه پسر بچه ی سر به زیر!... اصلا مگه میشد منو ندیده باشه!... لااقل پنج دقیقه با آدم کناریش در مورد یه سن. گ حرف میزدم و شاید یک دقیقه روبروش ایستاده بودم و داشتم کارهای روی میزش رو میدیدم... با خودم فکر میکردم الان باهاش چشم تو چشم میشم و سلام و احوالپرسی خواهم کرد... ولی حتی یک نگاه هم به من ننداخت!!!... منم اصلا در وضعیتی نبودم که شروع کننده مکالمه باشم و اون فضای فریز شده رو بشکنم!... که همون لحظه گوشیم برای بار سوم زنگ خورد و من به جای سه باره ریجکت کردن، با کمال میل از اونجا دور شدم و جواب دادم!... 

بعد هم دیگه برنگشتم سمتش. حالم به شدت بد بود. از دست خودم و هول کردنم و اون جو مسخره ی سکوت به شدت عصبانی بودم! لحظه آخر قبل بیرون اومدن از سالن برگشتم یه لحظه سمتش و دیدم کاملا حواسش بهم هست و داره مارو از دور فالو میکنه...

دوستم در تمام مدت هیچی نگفته بود. تو راه خونه، یهو گفتم حالم بده!... پوکید!... شروع کرد تند تند حرف زدن که، گند زدی و خجالت نمیکشی و مگه دختر بچه سیزده ساله ای و این چه رفتاری بود و باید عادی برخورد میکردی و اتفاق خاصی بینتون نبوده و حالا اون یه چی گفته بوده و تو هم که همون موقع بنده خدا رو فرستاده بودیش تو دیوار و این لوس بازیاتو نمیفهمم و... نابودم کرد!... تنها چیزی که میتونستم بگم و یه لحظه پازش کنم یادآوری اتفاق چند روز پیش خودش بود که استاد فلزی رو پیچونده بود!... شروع کرد به توجیه خودش که اون منو ندیده بود و...

تا شب طول کشید تا حالم بهتر بشه و محاکمه ی درونیم به پایان برسه...

بعدش دیدم از اون همه چیزای هیجان انگیز و جالبی که اونجا بود نه چیزی یادم مونده و نه استفاده ای کردم!... 

قشنگ گند زده شد به همه چی!

  • پری شان

نظرات (۱)

هر چی هم بزرگان بگن:

باید پذیرفت
بعضی از افراد فقط در سرگذشت ما هستند
نه سرنوشت ما...

بازم تو یه همچین موقعیتایی آدم نفسش بند میاد...

:: امیدوارم حداقل دیگه تو همچین موقعیتی قرار نگیری و بهت فشار نیاد :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی