33-248
پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
امروز تولد مامان بزرگه... اگه بود، الان میشد نود ساله...
صبح تو گروه نوه ها یادآوری کردم و خواستم فاتحه بخونن براش.
...
زنگ زدن که فرشا آماده ست. خونه پشت و رو هنوز!
که دکی زنگ زد تو راهه و میاد گلدونشو بگیره...
بعد هم که مامان فهمید ناهار نخورده، نگهش داشت.
دکی رو فرستادم رفت، دوست جدی م اومد یه چیز دیگه بگیره... مامان فقط تماشام میکرد که چطور تو خونه ی پشت و رو ی فرش جمع شده، هی دوستامو میارم!
مامان به شدت خسته بود که پشت بندش، پسرخاله هه اومد تا با بابا صحبت کنه.
مامان به وارستگی رسید!
- ۹۵/۱۲/۰۵