پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-260-2

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
این روزها تمام مدت گوشی دستمه و دارم پیام های دکی رو میخونم... حالش بده. 
وسط زندگیمه. وسط زندگیشم... 
چند دقیقه یه بار باید دستمو موقع کار خشک کنم و جواب مسجشو بدم... سر کار بد جوری گیر افتاده...
این بار رئیسش... 
به شدت نگرانشم...
ظهر، بهش گفتم که سفارش کارام  باید پریروز تحویل میدادم و هنوز کلی مونده و آقای سنگی میخوادشون که برای نوزده فروردین سفارش بگیره...
و شروع کردم به تراش که تق تق صدای دستگاه در اومد...
نمیفهمیدم چیه.
به آقای همکلاسی پیام دادم و پرسیدم چه باید کرد؟!... چند تا چیزو گفت چک کنم... که همه درست بودن... ایراد دستگاه معلوم نبود.
نمیشد صبر کرد. سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم آموزشگاه.
دو سه نفر بیشتر نبودن تو کارگاه... ولی دم غروبی دیگه جا نبود. آقای همکلاسی گفت که با دستگاه اون کار کنم، ولی بهتر دیدم بیام خونه.
زیاد با جو بچه ها نمیتونم کنار بیام. نمیشناسمشون... دفعه قبل که اونجا بودم به سیبیلو گفتم بیاد تو کارگاه دور و برم باشه!!!
و حالا که نیست، معذبم.
آقای همکلاسی ماه آخر دوره ی ما اومد تو کلاسمون. اون رو هم زیاد نمیشناسم، فقط اینکه به نظر میرسه تو جو اراذلی حال حاضر اونجا، تنها کسیه که میشه باهاش دو کلمه حرف زد. مودب و محترمه... روزا سربازه و عصرا همونجا کار میکنه. تدریس هم داره. یکی دو تا شاگرد.
...
کارم کمی پیش رفت. ولی باز هم موند.
به آقای سنگی گفتم چه اتفاقی افتاده و اینکه رفتم آموزشگاه کارشو انجام بدم... گفت لازم نکرده رو بندازی به کسی برای کار من!!!... نمیخوام سنگا رو!
تو دلم گفتم فقط مونده تو واسه من غیرتی بشی!!!
  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی