پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-265

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
جوجه ساعت هشت صبح وقت چشم پزشکی داشت... وارد کلینیک که شدیم با دیدن آدما ذوق کرد و شروع کرد دست و پا زدن و جیغ خوشحالی کشیدن!!!... و کلی آدما رو خندوند!...
منتظر بودیم تو نوبت برای اپتومتری که خانومه اسم جوجه رو با آقای اولش و فامیلی اعلام کرد و من و مامان جوجه از خنده ریسه رفتیم!
بعد که رفتیم تو اتاق، خانومه گفت آقای جوجه ایشونن؟!!... و اونم کلی خندید!... جوجه هم!...
...

زود رسیدم کارگاه و نشستم به درس! خوندن. بعد که آفتاب اومد بالا زنگ زدم به آقای سنگی و رفتم که سفارشا رو تحویل بدم.
خب همیشه کارهایی که براش انجام میدادم مال مشتری بود و برا همین سر قیمت چونه نمیزد.
ولی این بار مال خودش بود و رسما میخواست کوفت تومن دستمزد بده.
بهش گفتم اهل چونه زدن نیستم. ولی اون بازاریه دیگه! مدلش حرف زدن و سر صبر چونه زدنه...  نهایتا میانگین گرفت بین عدد من و خودش... بهش گفتم قبول، ولی این آخرین باره که با این قیمت برات کار میکنم...
از مغازه اومدم بیرون و یک ساعتی پیاده رفتم و فکر کردم... به شدت ضعف داشتم ولی انگار بغض تو گلوم بود، نمیتونستم غذا بخورم...
...
زود رسیدم کلاس. گلی چند دقیقه گذشته بود که وارد شد. با تبخال روی لب... از خنده ریسه رفتم!... گفتم اینم نشان خانوادگیمون. 
...
کلاس امروز فوق العاده بود. سوره ی ناس، عجیبه... اصلا کجای قرآن عحیب نیست... 
من اگه فقط یه جمله از این سوره رو عمل کنم، در دنیا و آخرت رستگار میشم...آخر جلسه به استاد گفتم که هر هفته که میام اینجا به وجد میام...
...
نزدیکای هفت شب بود که رفتم آموزشگاه دستگاهو تحویل گرفتم و بردم کارگاه. با کمک راننده بردمش تا دم در. بعد هم به سختی هلش دادم تو و درو بستم و افتادم رو کاناپه. از کمر درد!!!
جون نداشتم برم خونه که یهو در زدن... فک کردم آقای مدیر ساختمونه... حجاب کردم برم درو باز کنم دیدم قفله!... درو از تو قفل کرده بودم و کلیدشم گم کرده بودم!... هی دور خودم میچرخیدم... آقای پشت در یه چیزایی میگفت که متوجه نمیشدم... با صدا بلند فقط گفتم ببخشید در باز نمیشه!... یهو طرف داد زد، منم بابا مشنگ!...
دادا بود!... 
گفتم کلید ندارم!... گفت عجب شوتی هستیا!... و خدا رو شکر خودش کلید داشت و درو باز کرد و کلی بهم خندید...دستگاهمم برد و گذاشت رو میز...
اصلا قرار نبود بیاد... خدا رسوندش!
بعدشم منو رسوند دم ایستگاه تاکسی...  تو مدت اون یک ربعی که تو ماشینش بودم تند تند از همه ی اتفاقات این چند وقته، مشهد رفتن و کار و آموزشگاه و خصوصا آقای سنگی و اجرت و دستگاهو ابزار خریدنو دعوا با این و اون و یمین و یسار براش گفتم و اونم گوش کرد و پا به پام اومد.
دادا، تا اونجا که با آدمای مختلف برخورد داشتم، تنها مردیه که میشه درباره صد تا موضوع بی ربط و پرت و پلا به صورت کاملا پریشان وار و قاطی پاتی باهاش حرف زد!... هر کی دیگه بود به جمله سوم نرسیده مخش ارور میداد و نمیفهمید چی به چی شد!... هیچ وقت لازم نیست برای دادا مشخص کنی که داری الان درباره کدوم موضوع حرف میزنی!... میتونی وسط داستان پنجمت، بحث اولو ادامه بدی و اون هم کاملا متوجه میشه!... 
بهم گفت که به نظر میرسه رابطه ی من و آقای سنگی وارد فاز جدیدی شده و عدد رقم مهمه و من باید کاملا با این موضوع کنار بیام و از رفتارهای اینجوری شاکی نشم و اگه دیدم جایی دارم پیچونده میشم یا جواب سر بالا میگیرم بهم برنخوره... از تجربیات مشابه خودشم گفت... و...
...
خداییش چقدر خوبه آدم داداش داشته باشه... یکی که باهاش بزرگ شدی... لازم نیست واسه هر حرفیت بهش هیستوری بدی و زمینه سازی کنی... یکی که میشناستت... یکی که حمایتت میکنه... حتی در همین حد... یکی که میدونی حسن نیت داره... رابطه خونی دارین... یکی که میتونی راحت بهش اعتماد کنی... حتی گیریم چند سالم ازت کوچیکتر... اصلا داداش کوچیکه... که حالا برا خودش مردی شده... 
  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی