33-269-2
وقتی وارد مغازه شدم هنوز اذان ظهر نگفته بودن و وقتی کارم تموم شد و همه ی سفارشا رو تحویل گرفتم، یک ساعتی از مغرب گذشته بود.
مامان فقط پشت تلفن هوار میزد! که چرا نمیای خونه! نشستی اونجا که چی؟؟؟
و من نمیتونستم توضیح بدم که اونقدر کار زیاده که عملن من بیکار نیستم و دارم کمک میدم و کارا رو ردیف میکنم و...
باید سفارش حدودا ده نفرو تحویل میگرفتم و همه شونم یه کوچولو هنوز کار داشت!... از یه نگین سوار کردن تا آبکاری یا یه جوشکاری کوچیک.!
امروز صبح بعد از چند روز پوستم صاف و سالم شده بود...
اما بعد از ناهار...
در عرض یک ساعت چنان کهیری زدم که آقای سنگی هم صداش دراومد و ابراز نگرانی کرد...
تمام لب و دهن و گونه و بینی... تا پیشونی...
نمیدونم این چه داستان جدیدیه!!
آقای سنگی بهم انگشتر کذایی رو عیدی داد و عذر خواست که طلا نیست و نقره ست و...
ازش تشکر کردم و تو دلم گفتم، شت!
- ۹۵/۱۲/۲۶