33-292
مهربان دوستم تحویل سال تو حرم امام علی بود.
بار اولش بود میرفت... گفتم دعا کنه منم برم... یعنی دیگه از کل گروه فقط من موندم.
بعد که برگشت درگیر سرماخوردگی و عید دیدنی بود. امروز دیگه رفتم خونه ش دیدنش...
فقط یه جمله گفت... که وقتی میری میفهمی که تا بحال از چه رزق معنوی ای محروم بودی...
...
دوست جدی م یه رشته سنگ داده بود براش بند کنم. یعنی کلا همه ی کارهای حوصله لازم دار یه گوشه نشستنی فقط مال منه!...خودشم با مهربان دوستم مشغول تصحیح متن پایان نامه! دانش آموزاشون بودن... بهشون گفتم یعنی انگار سرنوشت محتوم شماها پایان نامه ادیت کردنه!... مال همه ی گنگ رو فک کنم یه دور ادیت کرده باشن!...
بعد مهربان دوستم گفت که حنا خریده از جنوب و گفت بیاین رو دست و پامون نقاشی بکشیم!
یکی دو تا تست کردیم، خوب شد... بعد من یهو یه طرحی به ذهنم رسید و بدون ذره ای فکر که چی کار دارم میکنم قیف حنا رو برداشتم و پشت دست چپم شروع کردم به طرح زدن... تایم زیادی رو دستم موند و طرح هم شلوغ بود... وقتی حنا رو از رو دستم شستم و رنگ زرشکی پررنگش هنوز همون جوری بر و بر نگام میکرد فهمیدم چه غلطی کردم!...
هیچی دیگه... آخر سر یه لنگه دستکش سفید از دوستم گرفتم و احتمالا تا یه ده روزی مجبورم دست کنم!
- ۹۶/۰۱/۱۹