33-325
بله برون دختر خاله بود امشب!
از من چند ماه کوچیک تره و هم اسمیم.
تو دخترهای فامیل ما دو تا مجردیم. ینی بودیم.
به طرز جالبی دو ماه بیشتر از آشنایی تا امشب طول نکشیده.
تو مراسم دم گوشش گفتم خنده تو من میشناسم. این قیافه ت یه ماسکه. چرا اینقد مضطربی؟!...
همونجوری که داشت سعی میکرد با ملاحت لبخند بزنه، از بین ردیف دندوناش با صدای آروم گفت، خفه شو!... دارم سکته میکنم!...
اونقدر خندیدم که کبود شدم.
بعد گفت، بیا از همین بغل یواشکی بپیچونیم بزنیم بریم بیرون!... ماشینم جلو دره...
نمیدونم چرا، اصلا حس جدیتی نداشتم!... یادمه تو بله برون دختر دایی م کلی جلوی خودمو گرفتم که اشکم راه نیفته!... یا حتی دختر عمه... یا داداشام...
ولی امشب بیشتر به نظرم یه شوخی میومد!... و وقتی خواهرای عروس اشکشون دراومد برای خواهر کوچیکه، بیشتر متعجب بودم تا همراه!
مراسم به خوبی برگزار شد.
و دخترخاله کاملا مشخص بود که خودشم هنوز با قضیه کنار نیومده.
- ۹۶/۰۲/۲۱