33-346
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ
تو راه کارگاه بودم که دکی زنگ زد میاد پیشم.
اومد و یه دو سه ساعتی حرف زدیم و من اون وسط حواسم پرت شد و یه صفحه رو اشتباه تراشیدم و همه چی بهم خورد.
...
بعد که دکی رفت نشستم سر طرح های آقای همکلاسی.
اول صبح برام چند تا اتود فرستاده بود.
خیلی بامزه ست!
خیلی مدلش شاعرانه و با دیتیل زیاد و ایناست...
چند تا آویز گردنی با جملات عاشقانه و ترکیب متریال مختلف.
عصری پیام داد که دیدین؟!...
گفتم باید روش کار کنم. از نظر فرم جالبن ولی حالا اندازه هاش دربیاد و دید که اصولا عملی هستن یا نه.
...
امروز اولین افطاری خونوادگی بود... تو سالن.
جوجه مدام دست به دست میشد.
خل شده بود... من از اون همه شلوغی کلافه بودم. چه برسه به اون بچه!
- ۹۶/۰۳/۱۱