پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-355

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چند روز پیشا مسج دادم بهش که قصد دارم سرپرستی تعدادی از بچه هامو واگذار کنم. 

خوشحال شد و گفت با کمال میل میپذیره.

امروز هماهنگ کردیم که وقتی داره از سر کار برمیگرده و منم دارم از کارگاه میرم آموزشگاه، تو راه محموله رو تحویل بدم. 

ولی کار من طول کشید و مجبور شدم کارگاه قرار بذارم... کارگاه به غایت بهم ریخته و گرد و خاکی!

سالها بود ندیده بودمش.

از در که وارد شد گفتم ای وای! چه لپی زدی!

بعد یهو چشمم خورد به شکم قلنبه ش! و جیغ زدم که ای واااای! نی نی داری؟!... 

سی و شش سالگی ازدواج کرد و حالا بعده چهارسال تصمیم گرفته بچه دار بشه... 

عجیب بود برام... انگار خیلی سر صبر داره زندگی میکنه!

...

قبل عید که دستگام خراب شد و میرفتم آموزشگاه یه پسری بود که تازه داشت آموزش میدید. اصلا ازش خوشم نمیومد. یه اراذل به تمام معنا بود. حتی دلم نمیخواست جواب سلامشو بدم. 

امروز دیدمش. از وقتی تدی بر رفت سربازی، آقای همکلاسی تدریس میکنه اونجا. برای همین وقتی وسط حرفمون طرف اومد که کاراشو به استادش، آقای همکلاسی، نشون بده، من هم دیدم...

اشک تو چشام جمع شده بود!

داشتم از حسرت میمردم...

کازش بی نظیر بود!

وقتی رفت، به آقای همکلاسی گفتم: دارم خفه میشم از حسادت! گفت: منم همینطور!

...

امروز دکی اومد آموزشگاه و بعد با هم اومدیم خونه. گنگ افطاری اینجا بودن. 

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی