33-364-2
دیروز سر افطار برام پیام اومد از یه آدمی که چهارساله ندیدمش. و چند روز پیشا یه لحظه یادش افتادم... یعنی تقریبا امکان نداره اینجوری یاد کسی بیفتم و سر و کله ش پیدا نشه. با وجود این وقتی دیدم حال و احوال کرده و ابراز دلتنگی، احساس سوء ظن داشتم!
نمیتونستم باور کنم همینجوری و بدون اینکه کاری داشته باشه مسج داده باشه.
یه موسسه داره و کار کودک میکنه. مدتی پیشش دوره دیدم. قرار بود مربی بشیم و تو مهد ها ورک شاپ خلاقیت برگزار کنیم. بعد من یک سال هم تعهد همکاری داشتم. ولی تو اون یک سال نتونست بازاریابی کنه و عملا از گروه سی چهل نفری مون هفت هشت نفر بیشتر سر کلاس نرفتن که منم جزو اونا نبودم.
اس ام اس رو دیدم و با خودم فکر کردم لابد باز میخواد بگه بیا تو این حوزه کار کن.
و من هم دیگه اعصاب و حوصله ی اون موقع رو ندارم. و ضمن اینکه اصلا دلم نمیخواد با مجموعه شون همکاری کنم.
خلاصه که کلی با خودم کلنجار رفتم تا مسج شو جواب دادم. تشکر کردم و متقابلا حالشو پرسیدم.
فکر بعدی ای که اومد تو ذهنم در مورد دوست نویسنده ش بود. داستان برای بچه ها مینوشت و بارها به من توصیه کرد برم باهاش کار کنم. تا مدتی بعدش هم پیگیر بود. ولی نشد. نخواستم شاید.
منتظر بودم بالاخره یکی از دو تا فکرهام درست باشه و یه چی بگه!
از کار و بارم پرسید. و من هم گفتم خودمو خیلی مشغول نشون بدم و گفتم که علاقه ی از کودکی م به سنگ منو آورده این سمت و تو این حوزه مشغولم و...
و همچنان اضطراب داشتم که جمله بعدیش چیه!
ولی اون فقط گفت که دلش برام تنگ شده و خواسته حالمو بپرسه و به امید دیدار و اینا...
...
حالم بدتر شد... خیلی بد... از اون توهم توطئه و سوء ظنی که بهش داشتم و اینکه اصلا نمیتونستم فکر کنم که اون آدم بدون اینکه کاری باهام داشته باشه ازم خبر بگیره...
...
گاهی به شدت بدبین میشم.
...
پ.ن
شهرزاد خانومم که دوباره اومد!
- ۹۶/۰۳/۲۹