بعدازظهر جمعه
بابا پرسید: کلیدای دفتر -که من بخشیش رو کردم کارگاه- عوض نشده؟!
تو دلم گفتم یاابرفرض!...
_: میخواید برید اونجا؟!
سر تکون داد که آره!
فشارم افتاد!
_: کی؟!
_: فردا، پس فردا...
و اینطوری شد که من یه ظرف پر کردم با پودر لباسشویی و یه ظرف مایع دستشویی و یه جفت دستکش و یه قوطی چایی رو گذاشتم تو کیفم و تندی ناهار خوردم و به بابا گفتم میرم بیمارستان عیادت مادر دوستم و بعد یواش در گوش مامان اضافه کردم که میرم دفترو تمیز کنم!...
عیادت رفتم و خداروشکر روحیه شون خوب بود. البته که درد زیاد داشتن.
دوستم و برادراش نشسته بودن بالاسر مامانه و درباره اینکه سنگ قبر باباشون چجوری باشه حرف میزدن و اون سنس آو هیومر سر ریز شده شون نمیذاشت که حتی در چنین موقعیتی هم دست از لودگی و شوخی بردارن!
...
الانم تو کارگاه رو کاناپه افتادم و دارم فک میکنم از کجا شروع کنم...
...
احتمالا اول میرم سراغ میز بابا تو اتاق کناری که یا عالمه سنگ و کلوخ روش چیدم!...
...
واقعیت اینه که من اصولا هر چقدر فضا در اختیارم باشه، با کلیه ی وسایلم توش مثه نیتروژن پخش میشم... چه چهار متر... چه دوازده متر... چه صد و بیست متر...
...
بعد از ظهر جمعه ی تابستونی دلچسبی ست...
هوم...
- ۹۶/۰۴/۱۶