پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33+31

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خب...

یک ماه شد که بی شماره و در هم و گاه به گاه نوشتم.

سی روزش گذشت.


دیشب مامان ازم خواست براش یه تصویر سازی انجام بدم.

یه سوره از قرآن رو نشسته بود و یه هفته خونده بود و روش فکر کرده بود و بعد ناراحت بود که نقاشیش خوب نیست!

گفتم کمکت میدم. 

و اون هم برام توضیح داد که چی میخواد و حتی تک تک اجزای تصویر رو هم برام توصیف کرد.

ساعت یازده، دوازده بود که شروع کردم به کشیدن...

همش یاد مریم میفتادم و کمک کردنش به پدرش تو انجام پایان نامه ش.

خیلی وقت بود با مداد رنگی کار نکرده بودم و دستم اذیت بود. از طرفی هم خب مامان خیلی ذوق داشت که به نتیجه برسه...

حدودای ساعت دو و نیم صبح بود که خسته شدم و کلافه... و داشتم فکر میکردم بیخیالش بشم!...

همون موقع مامان از خواب بیدار شد بره دستشویی و کار نصفه نیمه منو دید و به نظر میومد خوشش اومده... 

قبل از اینکه برگرده تو اتاقش یهو بهم گفت، یاد اون ماکت بهشت و جهنمت افتادم...

و من پرت شدم به بیست سال پیش... 

به گمونم اول راهنمایی بودم... شایدم اواخر دبستان... مامان همین سن و سال الان من بود.

باید یه کاردستی درست میکردیم در مورد بهشت و جهنم... یه جور تصویر سازی سه بعدی... 

با دوستام نشستیم حرف زدیم و تصاویر ذهنیمونو در این مورد برای هم گفتیم و نهایتا به یه طرح رسیدیم. بعد دوستام اومدن خونه ی ما و سرگرم ساخت شدیم... ولی کار تا دم غروب تموم نشد و دوستام مجبود بودن برن خونه و از طرفی فرداش باید ماکتو تحویل میدادیم.

یادمه شب با چه استرسی خوابیدم که صبح زود پاشم برم مدرسه و بقیه شو تکمیل کنیم.

صبح پاشدم و دیدم ماکت تموم شده. مامان تا صبح درستش کرده بود... 

همین فکرا و خاطرات بود که یادآوریش منو شرمنده کرد و باعث شد مثه بچه آدم بشینم سر کارم!...

صدای اذان صبح که بلند شد و نقاشی منم تموم شد...

...

مامان امروز سر کلاس تصویرو نشون داده بود و ازش دفاع کرده بود و فیدبک های خوبی هم دریافت کرده بود... گرچه که انتقاد هم به کارش شده بود... ولی به نظرم این اتفاق باعث شد اعتماد به نفسش بالاتر بره و راحت تر سر کلاس حرف بزنه و ایده های بیشتر به ذهنش بیاد. حتی تصمیم گرفته با استاد دیگه ای هم در این باره حرف بزنه و نظرشو بپرسه!


از این بابت بسیار خوشحالم.


...
پ.ن
مممم... 
دروغ چرا...
جیگرشو ندارم بنویسم سی و چهار!
  • پری شان

نظرات (۵)

هنوز پست رو نخوندم ولی همین الان میخواستم بیام بنویسم که کجایی دختر
وای خدای من چقد ذوووووووووق کردم از من تو پستت اسم بردی
اصلا روزم رو ساختی هنرمند جانم
خدا مادر رو برات نگه داره، میبینی خستگی این کارا چقد شیرینه.
پاسخ:
عزیزمی! 😅😍
واقعا دمت گرم برای کمک دادن هات به پدرت!
خیلی دوست داشتم این کارتو!
...
ممنونم ☺
آره... واقعا شیرینه...
  • علیـ ــر ضــا
  • جواب کامنت های بقیع رو نمیدین 😂😂 اینجام پارتی بازی
    فقط مریم !؟ 
    اصن حس کامنت گذاشتن رو از آدم صلب میکنید 
    پاسخ:
    سلام مرد بلوچ!
    اگه جواب ندادم از رو بی حواسی بوده...
    😊

    عکسهاتو میبینم و دوست دارم.
    مخصوصا اون که رو هدر ه. 
    دختری که انگشتاش حنایی ه. 
  • פـریـر بانو
  • هم برای تو  و هم برای مامانی مهربونت آرزوی موفقیت دارم :*
    پاسخ:
    💜💜💜
  • علیـ ــر ضــا
  • 😎 ممنون ملتفت شدم مرسی بانوک سیو اندی ساله
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی