34-63
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ
دست خودم نیست، همش یاد اون روز کذایی میفتم که برای چکاپ یک سالگی جوجه ازش خون گرفتن و ترسید...
ترس نه... وحشت... پنیک اتک... چه میدونم...
هنوزم بعد از یک هفته چشمای وحشتزده و صدای منقطع گریه ش یادم میاد و گلومو بغض میگیره... خدایا...
و تبی که بعد از اون ترس شروع شد.
این یک هفته شبهای پر دلهره ای داشت که جوجه تا صبح بیتاب بود و توی تب میسوخت...
یک هفته ای که اندازه کل این یک سالش گریه کرد... و غذا نخورد...
...
و خدا رو شکر که گذشت...
...
خدا همه ی بچه های بیمار...نه، همه ی بیماران رو شفا بده...
- ۹۶/۰۶/۰۱