پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-175-3

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

با این شب نخوابیدن ها، صبح ها تا جمع کنم برم سر کار شده ظهر...

امروزم تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم و گلها رو آب بدم، جوجه رسید.

یهو زمینگیر شدم انگار. 

مامانش تعریف کرد که: تا بهش گفتم بیا لباس بپوش میخوایم بریم خونه مامان بزرگ، گفته: عمه! عمه!

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم و کتاب میوه هاشو براش خوندم و تو کوبیدن رو دکمه های کیبورد همراهیش کردم و سر آخر هم گذاشتمش رو شونه م و اونم ذوق کرد و محکم تاپ تاپ تو سرم کوبید و موهامو کشید...

از خدام بود، ولی هر چی بالا پایین کردم دیدم نمیتونم خونه بمونم.... به مامان ندا دادم حواسشو پرت کنه تا من لباس عوض کنم. 

داشتم شالمو سر میکردم که در اتاقو هل داد و اومد تو...

یه جوری نگام کرد که دلم کباب شد!... انگار داشت میگفت چرا وسط بازیمون داری میذاری بری!

بهش گفتم، من باید برم بیرون عمه... بر میگردم... باشه؟!... بای بای...

یه کم دیگه م در سکوت نگام کرد، بعد سرشو انداخت پایین و رفت تیوب کرمم که افتاده بود پایین تختو برداشت و درشو باز کرد و انگشت اشاره ی  کوچولوشو کرمی کرد و بعد اومد پایین پام، دستشو گرفت بالا که من صورتمو بیارم پایین... 

اول انگشتشو کشید رو گونه ی راستم،  بعد دوباره دستشو کرمی کرد و کشید به گونه ی چپم...

بعد دنبالم راه افتاد تا دم در... وقتی کفشامو پوشیدم کیفمو به زور بلند کرد که بده دستم...

...


الان احساس میکنم دلم تو خونه جا مونده...

  • پری شان

نظرات (۳)

الهی ^_^
چه شکلاتیه. خدا حفظش کنه.
پاسخ:
ممنونم 😊
  • علیـ ــر ضــا
  • :) 
    پاسخ:
    😊👶
  • پری‌سا (ریحان)
  • ای جااااااااانم چه فندقیه
    پاسخ:
    😅
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی