34-178
ساعت یازده نشده بود که خوابم برد.
با سر درد!
سه و نیم بود شاید که از خواب پریدم...
کاملا پریدم!
گوشی و برداشتم و دیدم سی چهل تا مسج دارم از دوستانی که بر سبیل عادت من رو تا نیمه های شب بیدار فرض میکرده ن.
بعد موزیک پیشنهادی حوا بانو رو گوش کردم و بعد کف بیپ تونزو از آهنگهای برادر هیراد جارو کردم...
چندتایی هم از برادر نعمتی... امیدشون...
الان، بعد از گوش کردن موزیکها مجموعا سه چهار ترک مونده رو گوشی و باقی رو درک نکردم و حذف شدن.
بعد به یاد مریم افتادم که صبح زود، اونقدر زود که من بهش میگم آخر شب، پا میشه و کلی کار انجام میده قبل بیرون رفتن از خونه!... و من هیچ وقت نفهمیدم که چطووور؟!!!
هر کاری کردم نتونستم خودمو مجاب کنم که رو کاغذ طراحی کنم و همونجوری ذهنی، طرحو انتخاب کردم و رو مس انداختم و با چکش و قلم به جونش افتادم و قابشم کردم...
ولی نهایتا ساعت پنج صبح روم کم شد و چراغو روشن کردم که تا اذان چند خطی درس بخونم، که اونم تهش رسیدم به معنی باب تفاعل که هرچی فک کردم یادم نیومد و بیخیالش شدم و پاشدم رفتم وضو گرفتم...
...
حالا هم بعد از خوندن یکی از اون پست های آرشیوی بی اعصاب لافکادیو -خدا رو شکر که دیگه سرباز نیست!- در حالی که آفتاب زده، خواب پریده به سرم بازگشته...
حالا!
حالا که دیگه باید پاشم!...
...
عجالتا شب بخیر...
- ۹۶/۰۹/۲۵