پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-203

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

دوتایی در سکوت زل زده بودیم به دکتر که عینک مطالعه شو به چشم زده بود و با دقت داشت پرونده پزشکی رو میخوند.

بعد از دقایقی که خیلی طولانی گذشت، عینکشو برداشت و رو کرد به دوستم و گفت: غده خیلی کوچیکه، فقط جاش کمی بده. که اون هم جای نگرانی نیست. ایشالا با این دارویی که میدم خوب میشه...

دوستم که تا اون لحظه ظاهر محکم و قوی خودشو حفظ کرده بود، با شنیدن این حرف یهو طاقتش تموم شد و بغضش ترکید...

وسط گریه به سختی و بریده بریده به دکتر گفت که همه ی متخصص ها پدرش رو جواب کردن و این تنها راه باقی مونده ست... گفت که پدرش به شدت نا امید و افسرده ست...

دکتر هم خطاب به من و با کمی عصبانیت گفت: خب این کارا باعث میشه بیمار روحیه شو از دست بده... ینی چی؟!... به جای انرژی مثبت دادن خودتون هم قطع امید کردین... این ناخوداگاه رو بیمار اثر میذاره... از اسم سرطان یه چیز وحشتناک برای خودتون ساختید و ترسیدین... شماها باید اول روحیه خودتونو حفظ کنید تا بتونید به بیمار کمک بدید...


برای من که سالها بود دکتر رو میشناختم این رفتار فقط یک معنی داشت... به شدت از دیدن حال بد دوستم بهم ریخته بود و طاقت گریه شو نداشت...

...


وارد خونه شون که شدم قلبم داشت از جا کنده میشد... احساس میکردم نفسم داره بند میاد...

منو که دید، سرشو از رو سینه ی پدرش بلند کرد و وسط هق هق گریه، بریده بریده گفت: من امید داشتم... من جلوی همه ی خونواده م وایسادم... گفتم خوب میشه... دکتر گفته بود خوب میشه... توام بودی... توام شنیدی... مگه دکتر نگفت چیزی نیست... پس چی شد؟!...

...


عاقلانه نبود... میدونم... ولی... وجودم انگار پر از خشم بود... 

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم مطب و به منشی گفتم: به دکتر بگین پدر دوستم سه روز پیش فوت کرد...

تو دلم پر از خشم بود وقتی اینو گفتم... انگاری میخواستم به دکتر بگم، دیدی که نتونستی هیچ کاری بکنی؟!... دیدی که امید بیخود دادی؟!... دیدی گند زدی؟!...

...

دو سه هفته بعدش شنیدم که دکتر دیگه مطب نمیره...

به منشی زنگ زدم که خبر بگیرم، جواب درست نداد و فقط گفت: دکتر ضعف عمومی داره... چیزی نیست... براش دعا کن...

و یه ماه بعدش برام پیام فرستاد که: دکتر میگن برید پیش یه پزشک دیگه... من دیگه طبابت نمیکنم...

چندین بار تماس گرفتم و از منشی خواستم از دکتر اجازه بگیره بریم عیادت... 

اجازه نداد... به هیچ کس...

...


امروز ظهر... 

خبر کوتاه بود...

دکتر برای همیشه از بین ما رفت...

بر اثر سرطان... و ناامیدی... 

...


آخرین تصویرم از دکتر، چهره ی غمگینی ه که با عتاب داشت به دوست من روحیه میداد و ازش میخواست قوی تر باشه...

آخرین تصویرم از دکتر، چهره ی غمگینی ه که با عتاب داشت به خودش روحیه میداد و تلاش میکرد که قوی تر باشه...

...


امروز منشی پشت تلفن با گریه گفت: دکتر روزای آخر تو مطب تنها که میشد اشک میریخت... خسته بود... غم بیمارهاش غمگینش میکرد... دیگه تحمل نداشت... هربار که میدید نتونسته به یه بیمار کمک کنه خسته تر میشد... و رنجورتر از این بود که بخواد با بیماری خودش مبارزه کنه...

...


و حالا من موندم و حس پشیمونی شدید... من موندم و یه ای کاش... ای کاش که هیچ وقت اون خبر فوت رو نمی رسوندم... که قطعا یه خبر رسوندن معمولی نبود... شاید ظاهرش بود...ولی باطنش نه...

احساسم پشت اون خبر چیز دیگه ای بود... انگار چیزی از جنس دل سوزوندن... 

...

هیچ وقت نخواید دل بسوزونید... هیچ وقت نخواید بدجنسی کنید... 


حالا هی آدما بیان بگن: طبیعیه که پزشک از حال بیمار خبردار بشه... لازمه که پزشک در جریان میزان اثر بخشی داروی تجویزیش باشه... تو کار درستی کردی... 

من که میدونم... من که خودم میدونم احساسم تو اون لحظه چی بود...

نکنه... نکنه باعث شده باشم یه شمعی تو دل دکتر خاموش بشه...

  • پری شان

نظرات (۱)

  • پری‌سا (ریحان)
  • قلبم ریخت پری قلبم ریخت...
    اشکم ریخت...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی