پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-259

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۸ ق.ظ

دوستم راه افتاده بود دنبالش که بهش غذا بده. 

اونم تا قاشقو میبردی نزدیک، یکی میزد زیرش و برنجا رو پخش زمین میکرد و راهشو میکشید میرفت.

صداش کردم.

اومد پایین صندلی... بلندش کردم و گذاشتم رو میز و آروم دستاشو گرفتم و صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین عزیزم، تو باید غذاتو بخوری تا بزرگ بشی. خب؟

دستشو از دستم کشید بیرون، یه لحظه نگام کرد و بعد یه چک زد تو صورتم.

در آموزه های فرزند پروری میگن که به بچه اعلام کنید که دردتون گرفته و ناراحت شدین، تا بدونه کارش اشتباه بوده. 

منم ادای گریه کردن در آوردم...  و از لای چشم نیمه بازم حواسم بهش بود. 

ناراحت شد و لب ورچید. نمیدونست چی کار کنه...

دوستم بهش گفت: چرا عمه رو زدی؟!... دردش اومد... بوسش کن!...

بلافاصله لپشو آورد جلو و چسبوند به صورتم.

اونقدر بامزه اینکارو انجام داد که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده و محکم ماچش کردم. 

یه چند لحظه با خوشحالی نگام کرد. انگار که خیالش راحت شد. 

بعد یهو یه پوزخند موزیانه زد و دوباره یکی خوابوند تو گوشم!


  • پری شان

نظرات (۱)

بعدش چکار کردی شما؟! :))
پاسخ:
هیچی... بازم همون گریه و ماچ و خنده تکرار شد! 😅😅😅
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی