پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-332

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هوای حوصله ابری بود، به قول آقای صالحی، و راه نجات رو در خرید دیدم:


دوده، باتری موبایل، راف عق. یق، پوشه ای که بخش بندی داشته باشه، نخ سبز صدری! 


اولین چیزی که دلم میخواست راف عق. یق بود و آخریش باتری. 

و اون که از همه واجب تر بود باتری. برای شب بیداریم و احتمالا تموم کردن دوخت کیف قلمام نخ میخوام و برا فردا ظهر و سیاه کردن بخش هایی که امروز قلم زدم، دوده... پوشه هم که در این رتبه بنده کالای لوکس حساب میشه. و سنگ هم که... مرض!... رسما پاسخ به بیماری "میل به جمع کردن سنگ"!

چکش رو زمین گذاشتم و قلمها رو گذاشتم تو جا مدادی تا شب برای سایز جیب های کیفم تست کنم و به خودم تا سر خیابون مهلت انتخاب مسیر دادم.


به استاد گفتم میخوام تکست وسط کارم قرمز باشه. و پرسیدم که میشه با پوست آب قلعو از بین برد؟... گفت که نه و باید از لاستیک جواهرسازا استفاده کنی.

زنگ زدم به آقای نقره ای که ببینم این لاستیکه که باهاش کارا رو پولیش میکنه، واقعا لاستیکه؟ یا اصطلاحه؟... که کلی داستان گفت که اینا مدلاش مختلفه و باس بلد باشی فرز دست بگیری و بذار من برات انجام بدم و... و تهش ازم پرسید که جایی که کار میکنم تنهام، یا استادم هست!... که مجبور شدم بگم تنهام!... و پیشنهاد بعدیش این بود که بیاد پیشم و برام انجام بده!!!... دیدم داستان تعارف بردار نیست و فقط همینو کم دارم که اون پاش به اینجا باز شه!!!... جواب سوالشو ندادم و درجا گفتم خودم میام. بهانه آورد که خب سنگینه کارات و اذیت میشی و... گفتم ظرف کوچیک دارم و مسئله ای نیست و نگران نباشیدو خدافظ!


باتریمو امروز دو بار شارژ کردم. پریشب که دادا گوشیمو دست گرفت بلافاصله گفت تو چطور نفهمیدی که این شکم داده!!!

و خب لاجرم مخم تصمیمشو گرفت. 


وارد مغازه شدم و گفتم سلام! یه باتری ای بدین که شیش ماه دیگه دوباره منو نبینید!... رسما تیکه انداختم بهش به خاطر جنسای نامرغوبش و از طرفی بازم داشتم ازش خرید میکردم!


سوار اتوبوس شدم و...

من نمیتونم چند روز پشت سر هم از یه مسیر ثابت برم خونه. حالم بد میشه!

سوار اتوبوس شدم و از راهی که شاید یک سال هست نیومدم، به خاطر چگالی بالای خاطراتش، دارم میرم خونه. 


.

به همین زودی سومیشم گذشت و تا چشم به هم بزنی ماه خوب خدا تموم شده...

آرزو میکنم دستامون پر بشه...


پ.ن

نخ هم گرفتم

باقیش باشه برای نجات از بی حوصلگی های روزهای بعد...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی