پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

35-37

شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ق.ظ

واسه اولین باره تو این سی و چهار سال و سی و هفت روز که از زندگیم میگذره، شب تو خونه تنهام...

...

کاری ندارم که دقیقا این که گفتن بزرگترین (طولانی ترین؟) خسوف قرن، یعنی چی... 

اما چیزی که از این جمله به ذهنم رسید این بود که بعنی مثلا صد سال پیش این اتفاف افتاده بوده؟... و دفعه بعد صد سال دیگه ست؟!...

صد سال پیش... سال 1297... بابابزرگ یک سالش بوده... عمه خانوم سه سالش...

بعد مامان و بابا داشتن... خونواده بودن... دور هم بودن... چهارتایی... تو یه خونه کاهگلی... با نور چراغ نفتی... بابابزرگ تو قنداق... عمه خانوم... خواب بوده الان حتما...

بعد...

...

چند شبی که تا به حال پیش اومده که تو کارگاه تنها باشم، تخیلم به اندازه امشبی که تو خونه م کار نمیکرده... اونم تو اون کارگاهی که صد تا سوراخ سنبه داره و کلی داستان ترسناک میشه از توش درآورد...

...

بعد.بابابزرگ سه سالش بوده که باباش فوت کرده و پنج شش ساله بوده که مادرش...

و این خواهر و برادر بیش از نود سال با هم زندگی کردن... و حالا هر دو رفتن...

...

اون وقت مثلا سال 1497... حتی لحظه ای تصور نبودن برام ترسناکه...

...

حالا، هم زمین روی ماه سایه انداخته و هم اینجا ابر روشو پوشونده...

...

رو یه تیکه کاغذ نوشته بود: ماهو دادن به شبهای تار... 

دستخطشو میشناختم... چسبیده به هم، کشیده و با یه کم زاویه به سمت راست مینوشت...

دلش گرفته بود... حرف هم نمیزد... دوستش داشتم ولی نمیتونستم رو بازی کنم... دلم میخواست ازش بپرسم که چشه... 

...

خانم همساده گفت تنها نمون... گفتم راحتم... خیلی اصرار کرد... در حدی که داشتم عصبانی میشدم... گفتم باشه و کارام تموم شو میرم پیششون... ولی آخرش پیچوندم... با یه اس ام اس...

حوصله ی هیشکیو نداشتم... که اگه داشتم حتما امشب رو میرفتم پیش یکی از دوستام... 

الان ولی حس بدی دارم... انگار که محبت یکی رو نپذیرفتم... احساس دل شکستن... و از اون طرف با خودم میگم میشد رفت پیششون و نشست رو تاب تو حیاط و تاب خورد و ماهو تماشا کرد و حرف زد... میشد برای اونها هم که میدونم این روزها حسابی دلگیرن لحظات خوبی ساخت...

ولی این کارو نکردم.

واقعا الان حس میکنم که دلیلی نداشت که این همه پافشاری کنم روی موندن توی غار خودم...

...

نمیدونم....

شاید قرار باشه شبهای خیلی زیادی رو تو زندگیم مثل امشب بگذرونم...

هیچ احتمالی بعید نیست...


باید لمس میکردم که چه شکلیه...


تنهایی...

  • پری شان

نظرات (۱)

  • علیــ ـرضا
  • همه احتمالاتی هست 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی