35-93
سه ماه اول سی و پنج سالگی، یه دستم قلم بود و یه دستم چکش و تو گوشم صدای تق تق تق...
هرچقدرم که از مدرسه متنفر باشی و بهش فکر نکنی و خوشحال باشی که قرار نیست صبح بری سر کلاس،
بازم شبش حس غریبی میاد سراغت...
مهربان دوستم برای پیام گذاشته که فردا اول مهره و ما دوستیمون بیست ساله میشه...
چند شب پیش رفتیم مراسم عزاداری مدرسه و جوجه تمام مدت رو همون پله هایی که ازشون بیست سال پیش بالا میرفتم و سر میخوردم، بالا و پایین میرفت.
صدام میکنه عمه ی من!
از ظهر که صفحه ی اینستاگراممو باز کردم و اخبارو خوندم گلومو بغض گرفته و چند دقیقه یه بار اشکم سر ریز میشه...
عصری یه لحظه باد سردی اومد و صدای جابجا شدن برگها رو زمین رو شنیدم و تنم مور مور شد...
یاد آقاجون افتادم و خونه ش تو ده و تابستونا و این دم دمای آخر شهریور و این دفعات آخری که تو مهر اونجا بودم و اتاق زیر شیروونی و کتش که مدتها بعد از رفتنش هنوز به چوب لباسی آویزون بود و عمه خانم و...
یاد اون سرمای سر صبح و صبحانه ی توی ایوون و صدای خانم همساده که با لهجه و تند تند حرف میزد و کمد مامان بزرگ و بوی آشپزخونه و اون صندوقچه ی خوراکی هاش و درخت گیلاس تو حیاطش...
یاد آقا و خانم همساده ی سر کوچه که بعد از ظهرا عین دو تا مرغ عشق مینشستن کنار هم رو سکوی جلوی خونه شون و اون وقتی که خانوم همساده رفت و آقای همساده قاب عکسشو میگرفت بغلش و مینشست روی همون سکو...
یاد اون کوچه که دیگه هیچ کدوم از آدماش نیستن...
.
انگاری امسال پاییز با تمام قوا ش اومده...
.
پ.ن
داستان "پاتیل ها را لت میزنم" احسان عبدی پور رو هم که تو راه خونه داشتم گوش میکرد باید به حال هوای امروز اضافه کرد.
پ.ن.2
فقط یه زلزله میتونست یهو فضا رو عوض کنه...
- ۹۷/۰۷/۰۱