پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

35-122

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ق.ظ

زنگ درو زدم و تصور کردم که چجوری از جاش پا میشه و عصا شو برمیداره و میاد سمت آیفون... خیلی طول کشید تا در باز شه...

بدو بدو پله ها رو بالا میرفتم و در همون حال شماره مامانو گرفتم که بگم رسیده م... گفته بود ساعت هفت و نیم اونجا باش و من یک ساعت دیر کرده بودم و حالا یک دقیقه زودتر هم غنیمت بود!

مامان گفت بابا نیم ساعته داره زنگ میزنه با مامانی صحبت کنه ولی تلفن مشغوله... ترسیدم... پله ها رو دو تا یکی کردم و وقتی رفتم داخل دیدم گوشی دستشه... منو که دید به اون ور خط گفت: نوه عزیزم اومد الان... اونم سلام میرسونه...

و بعد از دو سه تا تعارف و قربونت برم و اینا گوشی رو قطع کرد و سرشو گذاشت رو دستشو چشماشو بست...

پرسیدم: خوبین؟!

گفت: نه... دارم میمیرم...

رنگش پریده بود و به سختی نفس میکشید.

پرسیدم: شام خوردی؟... 

نخورده بود...

شماره بابا رو گرفتم و گوشی رو دادم دستش و پریدم تو آشپزخونه که غذا رو گرم کنم.

داشت برای بابا آه و ناله میکرد و میگفت منو ببرید بیمارستان و یه خاکی به سرم بریزید... من دارم میمیرم و...

چند دقیقه بعد صدام کرد گوشی رو گرفت طرفم که بابات کارت داره...

صدای بابا حسابی مضطرب بود. معلوم بود که مامانی کلا انرژیشو تخلیه کرده!

بهش گفتم حواسم هست و الان اوضاع رو ردیف میکنم.

سر راه که داشتم میومدم یه بسته قرص آرامبخش گرفته بودم. با یه لیوان آب قند و گلاب بهش دادم و گفتم: بابا گفته این قرصو بخورین و براتون خوبه...

هی میگفت خدایا مرگ منو بده راحتم کن... و در همون حال هم داشت سعی میکرد آمار قرصه رو در بیاره که چیه و برای چی خوبه و...

پرسیدم: تلفن کی بود؟... 

و فهمیدم که خاله جون، خواهرش، پشت خط بوده و بهش گفته دخترش چند روز پیش یه جراحی داشته و همین باعث شده بود مامانی حسابی نگران بشه و درجا نفسش بگیره و بپوکه!... 

ازش خواستم آروم باشه و نفس عمیق بکشه...

مامان عصری بهم گفته بود: حواست باشه سردی بهش ندی...

غذا رو کشیدم و به جای سالاد و ماست، یه کم سبزی و انگور کنارش گذاشتم و براش بردم.

بعد هم چایی تو قوری رو خالی کردم و بجاش به خشک و گل محمدی و دارچین ریختم تو قوری و دم کردم....

قبل اومدن تو کارگاه شام خورده بودم، ولی یه کم غذا هم برا خودم کشیدم که تنها نباشه و تلوزیونو روشن کردم و سعی کردم داستان فیلمو براش تعریف کنم... البته که با تغییر کامل! بدون قتل و خونریزی و خیانت!... همه چیش گل و بلبل...

حواسش کم کم پرت شد و این موفقیت خوبی بود!

دمنوش به بعد شامشو که خورد دیگه کاملا سرحال شد. اصلا انگار نه انگار!...

یاد بابا افتادم و زنگ زدم بهش. گفتم همه چی تحت کنترله و مامانی حالش خیلی خوبه!

فک کنم بابا ده باری ازم تشکر کرد!... اصلا تا حالا اینجوری ندیده بودمش.

بعد یادم افتاد که سر راه از وانتی کنار خیابون یه کم زالزالک گرفته بودم!... شستم و ریختم تو بشقاب و براش بردم... وقتی دید با تعجب گفت: میدونی چند ساله زالزالک نخوردم؟!... و یهو شروع کرد به خاطره تعریف کردن از درخت زالزالک ته باغ و بعد رسید به باغچه ش که توش سبزی و لوبیا و پیاز و سیر و کدو میکاشت و تا یازده شب با هیجان یک ریز حرف زد تا دیگه کم کم خوابش گرفت...

حالا هم آروم خوابیده...

مامان نیم ساعت پیش زنگ زد و گفت بابات رنگش مثه گچ شده بود. نمیدونی چقدر حالش بد بود. تو که گفتی مامانی حالش خوبه خیلی خوشحال شد و یهو دلش آروم شد.

...

هعی...

فقط همین...

  • پری شان

نظرات (۱)

بایس دکتر میشدید شما👌
درود بر شما
پاسخ:
سلامت باشین
ممنون که خوندین... طولانی بود. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی