35-126
پنجشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۲۵ ب.ظ
کلاس استاد کوچیک تموم شد.
گفت پارسال بیستو یک آبان جلسه اول کلاستون بود. یادتونه؟
گفتم پارسال پس فردای کلاستون من میخواستم برم کربلا... پام رو زمین نبود انگار...
گفت شاید یه وقتی فرصت کردم و کلاس گذاشتم... شایدم نشد...
الان همه رفتن و من دراز کشیدم رو کاناپه و دارم به این یک سال فکر میکنم...
تو کارگاه میچرخید و کارهامو نگاه میکرد... که هر کدوم یه گوشه ای رها شده بود...
میگفت: هر کدومشون یه داستانی ن... دارم باهاشون خاطره بازی میکنم...
میگفت میبینید این یک سالو؟!... ازش هیچی نموند... همش، چه خوب و چه بد، گذشت... و فقط موند همین چند تا کار...
دم رفتنی بهش گفتم: من این دوره رو تموم شده نمیدونما... باید بازم بیاید... هر وقت تهران بودید یه ندا بدین، منم یه سوت میزنم همه جمع بشیم...
- ۹۷/۰۸/۰۳