پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

35-221

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ب.ظ

مدتهاست که ننوشتم و تو این زمان اتفاقات و داستان های مختلفی داشتم...

الان هم فقط دارم خودمو مجبور به نوشتن میکنم... واسه همین تو ترافیک سوار اتوبوس شدم که تا یک ساعت آینده کار دیگه ای نداشته باشم و لاجرم چند کلمه تایپ کنم...

...

خب... 

اولین مسئله ی این روزهای من کار مشترکم با هدیه ست...

من، آدمی که همیشه تو غارشه و تا اونجایی که دیدم، خیلی بیشتر از آدمهای دور و بری ش به تنهایی نیاز داره، حالا در شرایطی قرار گرفته که چهار روز هفته رو باید روبروی یه آدم دیگه بشینه و کار کنه...

یعنی دقیقا من این سر میز و اون، اون سر میز...

و اون، آدمی که وقتی میپرسه: "چایی؟" - حتی اگه چایی شصت و چهارم تو روز باشه- و جواب میشنوه:" نه دیگه. ممنون. جا ندارم!" ، شاکی میشه که همراه نیستی! من دوست دارم با هم کارامونو انجام بدیم...

یعنی غرضم از جملات بی ساختار و پوکیده ی بالا، این بود که بگم انگار کن یه پیوستاره که ما دو نفر در دو سرشیم...

احساس میکنم دارم ساب میخورم... سنباده... روزگار داره بخشهای وحشی و فراری منو نرم میکنه... و خب درد داره یه وقتا... ترس داره...

در حدی که وقتی دو هفته پیش برای روز پنجم هفته یه برنامه ی مشترک داشت ست میکرد، - یه کلاسی که استادبزرگ تاکید کرده بود بریم- احساس کردم دچار پنیک اتک شدم...

تا سه روز نمیتونستم باهاش درست حرف بزنم...

انگار میکردم که هدیه عین یه موجودی که کم کم رشد میکنه و جلو میاد، مثه یه پیچک، (این مودبانه شه... وگرنه که تصویر دقیق ذهنیم یه کپک سیاه رنگ بود) داره همه ی زندگی منو میگیره...

یکی در درون من داشت فریاد میزد که: نه! دیگه روز پنجم نه! نهههه!!!... دستتو از رو گلوی من وردار!...

...

و البته این پایان ماجرا نیست...

دیروز رفتیم پیش استاد اون کلاسه و صحبت کردیم... هنوز روزشو ست نکردیم... ولی میخوایم که شرکت کنیم...

...

در کنار همه ی داستان های بیرونی که این یکیش بود، این روزها خودمو گذاشتم رو میز تشریح و دارم دل اندرون خودمو یکی یکی نگاه میکنم... 


  • پری شان

نظرات (۱)

  • פـریـر بانو
  • این حس‌ها رو من وقتی خوابگاهی شدم تجربه کردم...
    داشتم خفه می‌شدم از اینکه باید همهٔ زندگی تو خونه‌ایم رو با یه نفر دیگه شریک می‌شدم و...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی