35-272
کلافه، انگشتمو گذاشتم رو گوشم و نگاش کردم...
گفت: چیه؟! سمعک؟!
سر تکون دادم که: آره...
و رفتم تو آشپزخونه که براش چایی بیارم و یه کمم آروم بشم...
وقتی برگشتم دیدم یکیشو گذاشته.
تلوزیونو روشن کردم. تکرار عصر جدید بود.
براش لقمه می گرفتم و همزمان تعریف میکردم که جریان این مسابقه چیه...
چند نفری اجرا کردن و رسید به یه دختر بچه ی یازده ساله که محاسبات ریاضی ذهنی انجام میداد.
خوشش اومده بود. گمون نمیکنم درست متوجه مهارت بچه شده (بوده؟) باشه، بیشتر از اعتماد به نفس بچه هه و سرزبونش خوشش اومده بود.
یهو وسط اجراش پرسید: تو چند سالته؟!
احساس کردم اگه بگم سی و پنج خیلی جا میخوره. گفتم: سی و سه!
چشماش گرد شد و گفت: چاخان نکن!
خندیدم و فهمیدم که واقعا دو سال تاثیری نداشته...
گفت: منو سر کار گذاشتی؟!...
با خنده سر تکون دادم که: نه!
پرسید: اون وقت این بچه هه گفتی چند سالش بود؟!
_ یازده!
_ خیلی از تو کوچیکتره که... شوخی کردی؟!
لقمه ی نون پنیرشو دادم دستش که بحث عوض شه.
سکوت شد...
بعد از یکی دو دقیقه گفت: بهتر نبود به جا اون کارا میرفتی این کارا رو یاد میگرفتی؟!
من: :))))))
- ۹۷/۱۲/۲۶