پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

35-362

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۸ ب.ظ

این هفته هر روز صب که پا شده م گفته م آخریش...

آخرین شنبه سی و پنج

آخرین یکشنبه... دوشنبه.  

امروزم آخرین سه شنبه ی سی و پنج...

...

چهارشنبه هفته پیش بعد از یک ماه و نیم اومد سرکار...

شاید بعد این همه مدت، برخورد انسان وارانه این بود که کاری میکردم. شیرینی ای. گلی. یا حتی شلوغ بازی ای... چه میدونم...

ولی تنها کاری که کردم سلام کردن بود و یه چایی و اعلام اینکه امروز من تو اتاق وسطی باید بشینم و یه سری سفارش دارم و قلم نخواهم زد...

...

اخلاقم گنده... میدونم...

دچار بازداری هیجانی ام... عقب موندگی عاطفی... هوش هیجانی در حد جلبک...

حرف نمیزنم... موقعی حرف میزنم که فریاد بزنم... مشکلاتم با نزدیکانم حل نمیکنم... میرنجم... میرم تو غارم... زخمام که کمی آروم شد یا روش بست، میام بیرون... با کلی غم و خشم آرشیو شده...

...

سر یکی از کارام، کلی صفحه ی فلزی رو باید با دستگاه پرس برش میزدم. وایسادم بالا سر کار. تمام یکشنبه ی هفته ی پیشو... در حدی که داشتم از خستگی تموم میشدم،

ولی دو روز بعد تو کارگاه فهمیدم که برش ها درست نیست. ناقصه.

صحبت چهارمیلیون تومن هزینه و سه هفته ی کامل کار بود که به خاطر بی دقتی اپراتور و بعدشم من، که تمام مدت بالاسر آقاهه وایساده بودم و اشکال کارو نفهمیده بودم، به فنا رفته بود.

شنبه این هفته با هم رفتیم دوباره پیش آقاهه. مامانم گفت با خودت ببرش. تو زبون نداری... بردمش به عنوان ولی!..

تمام شنبه رو تا شب با هم بودیم. هم برا برش ها هم خرید فولاد و برنج و بعد هم چند ساعتی قلمزنی... اوقات خوبی بود...

یکشنبه هم سر کلاس کلی با هم خندیدیم... حالمون خوب بود... همه چی داشت درست پیش میرفت...

تا اون به رفتاری از من اعتراض کرد... اعتراض نه... انتقاد کرد... و درست رفتاری از خودش بود که پدر صاحاب منو در آورده بود...

توضیحی دادم... قانع نشد... در قالب شوخی خنده ادامه داد...

خسته بودیم... نه و نیم شب سر بالایی بخارستو داشتیم میرفتیم به سمت آرژانتین، که حوصله م تموم شد و با همون لحن شوخی بهش گفتم: خفه شو!... واقعا خفه شو!...

گرفت... فهمید که از هر موقع دیگه جدی ترم...

خواست بحثو عوض کنه، ولی من پایه نبودم... سرمو کردم تو گوشی به بهانه اسنپ گرفتن... ساکت شدیم... سر میدون یه خداحافظی رو هوا پرت کردیم برا هم... و همین... 

قطعا تا فردا در سکوتیم... فردا که باید بیاد کاراشو انجام بده... باید بیاد... چون استاد اولتیماتوم داده...

...

تک تک سلول هام دارن سرزنشم میکنن...

اون واقعی ترین حرفی بود که تو اون لحظه زده بودم... جاش هم همونجا بود... ولی خیلی هارش بود... خیلی... 

...

به قول جوجه... بازم گند زدم...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی