پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-1

شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ب.ظ

خسته م...

فشار کارم زیاده...

یه کار مونتاژ کردن یه تعداد مهره که چون برششون درست نبوده و یه سری داستان و حواشی داره، نمیتونم از کسی کمک بگیرم و فقط خودم میدونم چی به چیه.

تموم نمیشه... همه ی این روزها نشستم یه گوشه و دارم اینا رو درست میکنم و دستام حسابی درد میکنه. و دلمم شور کارهای عقب افتاده تو کارگاهو میزنه...

چهارشنبه غروب، رفتم خونه مامان بزرگ و شب خوابیدم... بماند که باهام دعوا کرد چرا بی خبر اومدی و من غذا ندارم! و منم با عصبانیت گفتم که نرفتم اونجا مهمونی و خودم یه چیزی درست میکنم و تو دلم گفتم، اصلا کارد بخوره به شیکمم... و حدس میزنم اون بدخلقیاش به خاطر این بود که منتظر بابا بود بره شب پیشش، ولی یهو منو دیده بود!

البته نهایتا یه چایی نبات بهش دادم و قندش خونش اومد بالا و خوش اخلاق شد.


پنجشنبه و جمعه خونه عمه خانوم بودم و امروز برمیگردم خونه مامان بزرگ... با یه کارتن موزی پر از وسیله که از چهارشنبه دارم بارکشی شو میکنم...


مامان سه شنبه با جوجه اینا رفته مشهد.

از تو عکسایی که میفرستن و از قیافه مامان کاملا مشخصه که جوجه چه پدری ازش در آورده...

فک کنم وقتی برگشت یه هفته باید بخوابه...


فردا کلاس طراحی دارم و دریغ از یه خط.

استاد هم خبر داده که میاد یه سر پیشمون گفته سریع برید کلاس طراحی و برگردید.


امشب برمیگردم خونه مامان بزرگ.دلم میخواست فردا صبح که پاشدم از اینجا برم خونه مون... اصلا دیگه الان مسئله خستگیمو، تخت خودمو میخوام و اینا به کنار، دیگه گلامو باید آب بدم... چهار پنج روز گذشته...

ولی با این برنامه که استاد برامون چیده، احتمالا تا آخر شب باید کارگاه باشم...


همه ی اینا خستگی های جسمیه، آره، میدونم، و قاعدتا میشه یه کاریش کرد، ولی مشکل الان بدخلقی مه...

عمه خانوم کاری نداره بهم. از صبح نشسته قرآن میخونه. منم کارمو میکنم. ولی مامان بزرگ انرژی میگیره... فول باشی، دشارژت میکنه... حالا چه برسه که امشب به صورت افقی دارم میرم پیشش...

خدا رحم کنه... به من... به اون...

...

غرهامو زدم، اینو نگن بی انصافیه.

چهارشنبه بعدازظهر با هدیه تو کارگاه بودیم... اون چکش میزد و من با صداش خوابیده بودم... قبل ترش چند ساعتی تو خیابون های پایتخت زیر آفتاب مونده بودم و گرمازده شده بودم... 

بعد یهو در باز شد و مهربان دوستم و موفرفری و دوست ریلکسم با کیک و گل و دست و جیغ و هورا اومدن تو!...

...


پ.ن:


خدایا منو یه کم خوش اخلاق کن!

خواهش میکنم!...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی